عشق از دیدگاه دکتر شریعتی (بخش دوم)

عشق زیبائی های دلخواه را در معشوق می آفریند و دوست داشتن زیبائی های دلخواه را در  دوست می بیند و می یابد . عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی ، بی انتها و مطلق عشق در دعشق ریسمان طبیعت است و سرکشان را به بند خویش می آورد تا آنچه را آنان ، بخود از طبیعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ می ستاند ، به حیله عشق ، بر جای نهند ، که عشق تاوان ده مرگ است . و دوست داشتن عشقی است که انسان ، دور از چشم طبیعت ، خود می آفریند ، خود بدان می رسد ، خود آن را ?  انتخاب ? می کند . عشق اسارت در دام غریزه است و دوست داشتن آزادی از جبر مزاج .عشق مامور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح . عشق یک  اغفال  بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگی مشغول گردد و به روز مرگی که طبیعت سخت آن را دوست می دارد ، سرگرم شود ، و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خود آگاهی ترس آور در این بیگانه بازار زشت و بیهوده .

عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن . عشق غذا خوردن یک حریص گرسنه است و دوست داشتن همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن  است .

در تئاتری قهرمانی ، در برابر پادشاه ، برای نمایش تیزی و قدرت شمشیرش ، میله فولادی را گذاشت و با یک ضرب شمشیرش ،دو نیم کرد و همه به حیرت افتادند ، پادشاه حریر لطیف و نرمی راکه همچون پاره ابر سپید صبحگاهی لطیف و سبک  در هوا رها کرد و پرده حریر در حالیکه همچون توده متراکم رودی در فضا به آرامی و زیبایی و ظرافت روح یک شاعر ، باز می شد و می شکفت ، پادشاه ، بنرمی و آهستگی و وقار و اطمینان ، شمشیرش از میانه آن گذر داد و ، بی آنکه احساس کمترین مقاومتی کند ، پرده حریر دونیم شد و هر نیمه ای در فضا ، بسویی رفت و از عبور شمشیر از قلب پرده ابریشمی حریر ، کمترین چینی بر آن نیفتاد و گویی گذر شمشیر را از میانه خویش احساس نکرد ، و شمشیر نیز چنان می گذشت که پنداری از قلب پاره ابر صبح بهاری ، یا توده سپید دودهای سیگار شاعری ، غرقه در اثیر خیال ، می گذرد

آه ! که عاجزم از الف و نشر مرتب ساختن که عشق کدام شمشیر است و دوست داشتن کدام شمشیر . معذورم دارید که نمی  توانم . من حوری ماسینیونم که در برابر این چیزها پریشان می شد . ظرافت ، لطافت ، هر چه رنگ و بو و طعم غیر مادی تر و غیر عادی تر و غیر زمینی تر  و غیر مفید تر دارد روح او را ببازی می گرفت .

این است آتش عشق در خدا ! یعنی چه آتش عشق که اینجوری نیست پس این آتش دوست داشتن است . آری ، آتش دوست داشتن است ، عجب ! منهم مثل همه عارف ها و شاعرها حرف می زدم ! آتش عشق ! آنهم در خدا نه ، آتش دوست داشتن است که داغ نیست ، سرد نیست ، حرارت ندارد ، چرا ؟ که نیازمندی ندارد که غرض ندارد ، که رسیدن ندارد ، که یافتن ندارد ، که گم کردن ندارد ، که بدست آوردن ندارد ، که بکار آمدن و بدرد خوردن ندارد ، که التهاب و اضطراب ندارد ، که تلاطم ندارد ، که شک و تردید ندارد ، که دور و نزدیک ندارد ، که  بیم و امید ندارد ،که مرگ و حیات ندارد ، که قفس ندارد ، که  انتظار ندارد ، که اتهام ندارد ، که تعبیر و تاویل ندارد ، که ترس و لرز ندارد ، که تب و تاب ندارد ، که قید و بند ندارد ، که شرط ندارد ، که بازگشت ندارد ، که توقف ندارد ، که رفتن ندارد ، که ریاضت ندارد ، که حماقت ندارد ، که نفهمیدن ندارد که ضرورت و مصلحت و فایده و چرا و  برای و اقتضا و اختلاف و تناسب و تضاد و کفر و شرک و سستی ایمان و هوی و هوس و لذت و الم  ندارد .آتش است و نه آتش عشق ، آتش دوست داشتن است

 اسبها ! بله ، گفتم بعضی روح ها مثل اسب اند . هر اسبی نقطه تحریکی دارد ، گاه اسبی با خشن ترین تازیانه ها اخم به ابرو نمی آورد ، اگر نیشتری هم به بغلش فرو بری حس هم نمی کند ، حس که می کند اما تکان نمی خورد . مثل اینکه حس نکرده است . اما همین اسب یک یا چند نقطه ای یا نقاطی بر روی گردنش ، پشتش ، سینه اش ، زیر گلویش ، که با کوچکترین اشاره نوک انگشت کوچک ، ناگهان رم می کند و همچون پرنده ای که ناگهان بهراسد ، پر می گشاید و می پرد . چنان جنون سرعت می گیرد که هر سوار کار ماهری را بزمین می اندازد ، هر مانعی را که در سر راهش سبز شود رد می کند ، جست می زند کوه و دشت و دره و رود و تپه و ماهور و دریا و شهر و  هر چه و هر کس و هر جا را که هست ، می برد و می زند و می شکند و می اندازد و می رود تا ? از پا در آورد ، تا از چشم گم شود ?. و من ، احساس می کنم روحم روح یک اسب است ، نه پست تر از اسب و نه برتر از اسب ، اما نه اسب گاری ، در شکه ، و نه اسب سواری و کرایه . اسب بی زین و برهنه ، اسب چموش و سرکش و لگد زدن بر خوی وحشی . نه که دهنه برنگیرد ، چرا اما بسختی ، به خطر ، دیر راست است ، خسته کننده اما اگر ایمان بیتاب زندانی زمین که شوق معراج دارد و عشق دیداری در آن سوی آسمان ها  توانست بر سرش لگام زند و بر پشتش بر جهد و تازیانه دردناک سخنی آشنا بر او بنوازد ، تند بادها را پشت سر گم می کند و از صدای تندرها ی آسمان سبقت می گیرد و همچنین تیر ، دشت زمین را در می نوردد و از فراز دیواره افق بر می پرد و در سینه بلورین و لطیف سپیده دم فرو می رود و در یک چشم زدن ، شاهزاده ای در بند غلامان بیگانه را که آهنگ فراز از سرزمین غربت زمین و گریز از خیمه گاه وحشیان و دشمنان پلید و کینه توز زیر این آسمان دارد ، و از بیم اسارت در چنگ سوداگران و برده فروشان این سیه بازار ، عزم دیار خویش کرده است به مرز عالم دیگر می رساند و بشتاب پرش یک آرزو ، او را به درگاه خود آنجا که در و دیوارش و ساکنانش همه خویشاوندان چشم انتظار وی اند می برد ، درگاه بلندی که بردامنه کوهستان مغروری نشسته است که ننگ هیچ گامی را نپذیرفته و بر چهره اش ، خدشه هیچ   نگاه چرکین و نکبت و مجروح کننده ای نیافتاده و به مزبله هیچ  فهم  تنگ و کوتاه و عفنی نیالوده است .

عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن .عشق بینائی را می گیرد و دوست داشتن می دهد .

عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار اطمینان .

عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر .

از عشق هر چه بیشتر می نوشیم ، سیراب تر می شویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر ، تشنه تر.

عشق هر چه دیرتر می پاید کهنه تر می شود و دوست داشتن ،نوتر. عشق نیروئی است در عاشق، که او را به معشوق می کشاند ، و دوست داشتن جاذبه ای است در دوست ، که دوست را به دوست می برد . عشق ، تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست .

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند ، زیرا عشق جلوه ای از خود خواهی و روح تاجرانه یا جاودانه آدمی است ، و چون خود به بدی خودآگاه است ، آن را در دیگری که می بیند ، از او بیزار می شود و کینه بر می گیرد . اما دوست داشتن را محبوب و عزیز می خواهد که همه دل ها آنچه را او از دوست در خود دارد ، داشته باشند . که دوست داشتن جلوه ای از روح خدائی و فطرت اهورائی آدمی است و چون خود به قداست ماورائی خود بینا است ، آن را در دیگری که می بیند ، دیگری را نیز دوست می دارد و با خود آشنا و خویشاوند می یابد .

در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند حسد شاخصه عشق است چه ، عشق معشوق را طعمه خویش می بیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید و اگر ربود ، با هر دو دشمنی می ورزد  معشوق نیز منفور می گردد و دوست داشتن  ایمان است و ایمان یک روح مطلق است ، یک ابدیت بی مرز است ، از جنس این عالم نیست .

 

عشق گاه جابجا می شود و گاه سرد می شود و گاه می سوزاند . اما دوست داشتن از جای خویش ، از کنار دوست خویش ، بر نمی خیزد ، سرد نمی شود که داغ نیست نمی سوزاند که سوزاننده نیست .

عشق رو به جانب خود دارد . خود خواه است و  خود پاو حسود و معشوق را برای خویش می پرستد و می ستاید اما دوست داشتن رو به جانب دوست دارد ، دوست خواه است و دوست پا و خود را برای دوست می خواهد و او را برای او دوست می دارد و خود در میانه نیست .

عشق ، اگر پای عاشق در میان نباشد ، نیست . اما در دوست داشتن ، جز دوست داشتن و دوست ، سومی وجود ندارد .عشق بسرعت به کینه و انتقام بدل می شود و آن هنگامی است که عاشق خود را در میانه نمی بیند ، اما دوست داشتن به آن سو راهی نیست . و هرگاه آنکه دوست داشتن  را خوب می داند و خوب احساس می کند ، خود را در میانه نمی بیند ، بسرعت و بسادگی ، به فداکاری و ایثاری شگفت و بی شائبه و بزرگ و پرشکوه و ابراهیم وار بدل می شود و در این هنگام است که خود را دیگر نیست و دیگر نمی تواند باشد و در آینه ای که دوست دارد لکه ای می نامد و دستور می دهد . و واقعی و صمیمی و از روی ایمان قطعی ، نه تعارف و ادا واطوار ، و این ، هم از هنگام گفتنش و هم از سوز سخنش پیدا ست . که  آن لکه را از روی آینه پاک کن ! تا آینه که دیگر چهره مرا در خود نخواهد دید به عبث می گوید : آه ! آیا این لکه را  پس از من پاک خواهی کرد آیا لکه دیگری بر آینه خواهد گشت نه نه نه ! پس از من ، سراسر این آینه را سیاه کن این لکه را بر تمام صحفه آینه بگستران ! جیوه های آینه را همه بتراش تا تصویری بر آن نایستد . آینه را خاک آلود کن و خاک عزا بر سرش بپاش تا نور خورشید هم بر آن نتابد ، تا پس از من ندرخشد ، برق نزند ، آه ، چه بگویم آینه را بشکن ! ریز کن .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد