عید سعید فطر پیشاپیش مبارک

 

 

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشب

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است ولیکن

بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر میامیز که ما را

هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر

زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

همواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است

با محتسبم عیب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

که ایام گل و یاسمن و عید صیام است

اگر دل داشتم

 

 

شکفتی چون گل و پژمردی از من
خزانم دیدی و آزردی از من
بد آوردی، وگرنه با چنین ناز
اگر دل داشتم می‌بردی از من

ه. ا. سایه

بخت با من یار نیست

   

 

روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد. 

 پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد کجا می روی؟" مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!" گرگ گفت : "میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟" مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. 

 او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند. یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد کجا می روی ؟" مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!" کشاورز گفت : "می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟"  

مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ. شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به کجا می روی ؟" مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!" شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"  

مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد. جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهای را که در را ازش سوال شده بود با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!" و مرد با بختی بیدار باز گشت... 

 به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد. و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد." شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم." مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!" و رفت... به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست." کشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد." مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!" و رفت... سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!" 

 خواننده محترم شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟ بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.

تولدت مبارک

 

نگاهت را قاب می گیرم در پس آن لبخند

 

که به من

 

شور و نشاط زندگی می بخشد

 

امروز روز توست...

 

تولدت مبارک

تقدیر

 

 

 

نفس می کشیم به حکم تقدیر .می مانیم به فرمان سرنوشت.
 می جوییم به تدبیر اندیشه و می خواهیم به خواهش دل. 

 زندگی می کنیم به امید رسیدن به ارزو ها . 

مبارزه میکنیم برای رسیدن به پیروزی و چه شیرین است موفقیت ان زمانی که بی مهری های زمانه بارها ما را چون شیشه های شکننده خورد می کند ولی ما چون صخره های پایدار همچنان ایستاده ایم . زندگی را دوست دارم و دل بسته به آنانی هستم که در دلم جای دارند.

 

دلم تنگ است

 

دلم تنگ است

نمی دانم ز تنهایی پناه آرم کدامین سوی

پریشان حالم و بی تاب می گریم و قلبم بی امان محتاج مهر توست

نمی دانی چه غمگین رهسپار لحظه های بی قرارم من

به دنبال تو همچون کودکی هستم و معصومانه می جویم

پناه شانه هایت را که شاید اندکی آرام گیرد دل

دلم تنگ است

وتنهایم و تنهایی به لب آورده جانم را

بیا تا با تو گویم از هیاهوی غریب دل که بی پروا

تلنگر می زند بر من و می گوید به من نزدیک نزدیکی

به دنبال تو می گردم به سویت پیش می آیم

چه شیرین است پر از احساس یک خوشبختی نابم

پر از امید سبز خواب دیدارم و می خواهم که نامت را به لوح سینه بنگارم

و نجوایی کنم در دل و گویم تا ابد

من دوستت دارم

 

                   

 

دلم تنگ است 

دلم تنگ است دلم اندازه حجم قفس تنگ است  

سکوت کوچه لبریز است  

صدایم خیس و بارانی است  

نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است..

              

گرم باش

                                      

             

                     

 

 

                                                        کولر رانده ی بام

                                                        بخاری دنج اتاق

                                                   گرم اگر باشی دلخواهی

دلم از فراق خون کردی

 

چه کردم که دلم از فراق خون کردی
چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی
چرا زغم دل پر حسرتم بی آزردی
چه شد که جان حزینم ز غصه خون کردی
ز شتیاق تو جانم به لب رسید بیا
نظر به حال دلم کن ببین که چون کردی
همه حد یث وفا و وصال میگفتی
عاشق تو شدم قصه واژگون کردی
هزار بار بگفتی نکو کنم کارت
نکو نکردی و از بد ، بدتر کنون کردی
کجا به درگه وصل تو ره توانم یافت
چو تو مرا به در هجر رهنمون کردی

همه به خاطر توست

"ما نه برای یافتن فردی کامل، بلکه برای دیدن کامل یک فرد ناکامل عاشق میشویم."

 سام کین  

 

 

  

 

 

"زندگی به ما آموخته که عشق در نگاه خیره به یکدیگر نیست، بلکه در یک سو نگریستن است."

 آنتوان دو سنت اگزوپری 

 

 

  

 

"در عشق حقیقی، کوتاهترین فاصله بسیارطولانی است و از طولانی ترین فاصله ها می توان پل زد."

هانس نوون  

  

 

"عشق یعنی وقتی دور هستید دلتنگ شوید اما از درون احساس گرما کنید چون در قلبتان به هم نزدیکید."

کی نودسن   

  

 

"اگر هر بار که لبخند بر لبانم می نشانی، می توانستم به آسمان بروم و ستاره ای بچینم، آسمان شب دیگر مثل کف دست بود."

ناشناس   

 

 

"بهترین و زیباترین چیزها در دنیا قابل دیدن و لمس کردن نیستند—باید آنها را با قلبتان احساس کنید."

هلن کلر   

 

  

"این عشق نیست که دنیا را می چرخاند، عشق چیزی است که چرخش آنرا ارزشمند می کند."

فرانکلین پی جونز   

 

 

 

"اگر معنای عشق را می فهمم، همه به خاطر توست."

 

 هرمان هسه

ثانیه ها

 

 

 

تاریکی در حجم ثانیه ها ریشه دوانده بود

پریشان بودم

شمع خانه ام سوسویی نداشت ،

من تورا

در تاریکی لحظه هایم فریاد زدم

نامت بود که شب را شکافت

برای من

خدایا چقدر ثانیه هایم روشن است