نامدگان و رفتگان، از دو کرانه زمان
سوی تو میدوند، هان ای تو همیشه در میان
در چمن تو میچرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو میپرد باز سپید کهکشان
هرچه به گرد خویشتن مینگرم درین چمن
آینه ضمیر من جز تو نمیدهد نشان
ای گل بوستان سرا از پس پردهها درا
بوی تو میکشد مرا وقت سحر به بوستان
مست نیاز من شدی، پرده ناز پس زدی
از دل خود بر آمدی، آمدن تو شد جهان
آه که میزند برون، از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو میکشد کمان
پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم میشنویم بوی جان
پیش تو، جامه در برم نعره زند که بر درم
آمدنت که بنگرم گریه نمیدهد امان
سایه
کسی سلامم را پاسخی نداد. کاش مردان سرزمینم بیدار شوند. دیروز برایشان دعا کردم و خونم را نذر راهشان؛ تا کی بیداریتان را صبوری کنم؟ پایم از رفتن کوتاه است. کاش خودم مرد بودم. آه از آنان که با چشم باز در خوابند.....