سفر دل

  

 

به کعبه گفتم تو از خاکی منم خاک      چرا باید به دور تو بگردم؟! 

 ندا آمد تو با پا آمدی باید بگردی          برو با دل بیا تا من بگردم

تولدم مبارک

   

 

لحظه ی چشم وا کردن من
از نخستین نفس گریه
عین یک چشم بر هم زدن بود

لحظه ی دیگر اما
تا کجا باد؟
تا کی؟
                                         (قیصر امین پور) 

 
درد من حصار برکه نیست، درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان نرسیده است!   
 
 
گرچه مجنونم و صحرای جنون جای من است      لیک دیوانه تر از من ، دل شیدای من است

 

 

 

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد                             که در دستت بجز ساغر نباشد

زمان خوشدلی دریاب و دریاب                                  که دایم در صدف گوهر نباشد

                                                           

                                                                                      (حافظ)   

 

از همه دوستان و آشنایان بابت اظهار لطفی که داشتن صمیمانه  تشکر می کنم . 

                                                                             دوم آذر ماه هشتادو هفت 

                                                                                               آرش

عاقبت طمع

  

 

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۲۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر وکمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند. این بار پیشنهاد به ۲۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۵۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا ازطرف او میمون‌ها را بخرد. در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به ۳۵ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۵۰ دلار به او بفروشید.» روستایی‌هاکه وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون!.

برخورد با مشکلات

 

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ٥٠ گرم، ١٠٠ گرم، ١٥٠ گرم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمیدانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمیافتد.

استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى میافتد؟

یکى از شاگردان گفت: دستتان کمکم درد میگیرد.

حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگرى گفت: جسارتاً دستتان بیحس میشود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج میشوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات میشود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقاً. مشکلات زندگى هم مثل همین است.

اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانیترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.

اگر بیشتر از آن نگهشان دارید، فلجتان میکنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.

...........................

نکته:

فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهمتر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.

به این ترتیب تحت فشار قرار نمیگیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار میشوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش میآید، برآیید

ترس از پایان

 

 

 

از اینکه زندگیتان پایان می یابد نترسید          از این بترسید که زندگی را هیچ گاه آغاز نکنید

از انیشتین

 

 

سه قدرت بر جهان حکومت می‌کند: 

 

۱-ترس   ۲-حرص  ۳-حماقت  

 

 

 

 

 

دین بدون علم کور است و علم بدون دین لنگ است 

مانعی وجود ندارد

 

پیرمردی تنها در «مینه سوتا» زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این، کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که

می توانست به او کمک کند در زندان بود .

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :  

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .

من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.

پیرمرد این تلگراف را از پسرش دریافت کرد :

پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

 4صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند, و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.

...................................................

نکته:

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید , بزرگترین مانع، ذهن است .

همیشه بهترین کار را انجام بده

 

 

نجار پیری بود که می‌خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می‌خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده‌اش لذت ببرد.

کارفرما از این که دید کارگرش می‌خواهد کار را ترک کند ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملاً مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی‌حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.

وقتی کار ساختن خانه به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت : «این خانه متعلق به توست. این هدیه‌ای است از طرف من برای تو ».

نجار شوکه شده بود. مایه تأسف بود! اگر می‌دانست که دارد خانه‌ای برای خودش می‌سازد، مسلماً به گونه‌ای دیگر کارش را انجام می‌داد

لیلی و مجنون

 

  

 

 میگن یه روز لیلی واسه مجنون پیغام فرستاد که انگار خیلی دوست داری منو ببینی ؟  

اگه نیمه شب بیای بیرون شهر ، کنار فلان باغ ، منم می یام تا ببینمت .  


مجنون که شیفته دیدار لیلی بود ، چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .
ولی مدتی که گذشت خوابش برد ...
 
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید ، از کیسه ای که به همراه داشت ، چند مشت گردو برداشت و ریخت تو جیبهای مجنون و رفت .
 
مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود ، آهی کشید و گفت :
ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون برگشت به شهر .
 
 در راه یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی ؟!
 و وقتی جریان را شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه !
 
آخه نشونه اینه که لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !
دلیل اول این که : خواب بودی و بیدارت نکرده ! و به طورحتم به خودش گفته : اون عزیز دل من که تو خواب نازه ، پس چرا بیدارش کنم ؟
و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت ، پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری !
 
مجنون سری تکان داد و گفت : نه !
 
اون می خواسته بگه :  


تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمیبرد !  


تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی !

دست بالای دست

 

 

کشتی جنگی مأموریت یافته بود برای آموزش نظامی به مدت چند روز در هوایی طوفانی مانور بدهد. هوای مه‌آلود سبب شده بود که کارکنان کشتی دید کمی داشته باشند. در نتیجه ناخدا در پل فرماندهی عرشه ایستاده بود تا همه فعالیت‌ها را زیر نظر داشته باشد.

پاسی از شب نگذشته بود که دیده‌بان به فرمانده گزارش داد: نوری در سمت راست کشتی به چشم می‌خورد.

ناخدا فریاد زد: آیا آن نور ثابت است یا به طرف عقب حرکت می‌کند؟

دیده‌بان جواب داد: ثابت است؛‌ و مفهوم این بود که در مسیری هستیم که به هم تصادم خواهیم کرد.

ناخدا به مأمور ارسال علائم گفت: به آن کشتی علامت بده که رو در روی هم هستیم، توصیه می‌کنم 20 درجه تغییر مسیر بدهید.

جواب علامت این بود: شما باید 20 درجه تغییر مسیر بدهید.

ناخدا گفت: علامت بده که من ناخدا هستم و آنها باید 20 درجه تغییر مسیر بدهند.

پاسخ آمد: بهتر است شما 20 درجه تغییر مسیر بدهید.

در این هنگام که ناخدا به خشم آمده بود، تُفی  انداخت و گفت: علامت بده که از یک کشتی جنگی علامت فرستاده می‌شود 20 درجه تغییر مسیر بدهید.

پاسخ آمد: من فانوس دریایی هستم.

آنگاه کشتی تغییر مسیر داد.