اگه فاصله افتاده

 

  

 

 

اگه فاصله افتاده ، اگه من با خودم سردم
تو کاری با دلم کردی که فکرشم نمیکردم
چه آسون دل بریدی از دلی که پای تو گیره
که از این بدترم باشی واسه تو نفسش میره
نمیترسم اگه گاهی دعامون بی اثر میشه
همیشه لحظه آخر خدا نزدیکتر میشه
تورو دست خودش دادم که از حالم خبر داره
که حتی از تو چشماشو یه لحظه بر نمیداره

تو امید منی اما داری از دست من میری
با دستای خودت داری همه هستیمو میگیری
دعا کردم تورو بازم با چشمی که نخوابیده
مگه میزاره دلتنگی ، مگه گریه امون میده
مریضم کرده تنهائی ببین حالم پریشونه
من اونقدر اشک میریزم که برگردی به این خونه
حسابش رفته از دستم شبایی رو که بیدارم
شاید از گریه خوابم برد
درها رو باز... درها رو باز میزارم..

نمیترسم اگه گاهی دعامون بی اثر میشه
همیشه لحظه آخر خدا نزدیکتر میشه
تورو دست خودش دادم که از حالم خبر داره
که حتی از تو چشماشو یه لحظه بر نمیداره

از زندگانیم گله دارد جوانیم

  

 

از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده ى جوانى از این زندگانیم
دارم هواى صحبت یاران رفته را
یارى کن اى اجل که به یاران رسانیم
پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق
داده نوید زندگى جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده ى جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله ى من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بى همزبانیم
اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتى که آتشم بنشانی، ولى چه سود
برخاستى که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

ما آزموده​ایم در این شهر

 

 

ما آزموده​ایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست می​گزم و آه می​کشم آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می​سرود گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد بگذر ز عهد سست و سخن​های سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش

 

عشق پرواز بلندی ست

 

عشق پرواز بلندی ست، مرا پربدهید

به من اندیشۀ از مرز فراتر بدهید

من به دنبال دل گمشده ای می گردم

یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید

تا درختان جوان راه من را سد نکنند

برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید

یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید

باغ جولان مرا بی در و پیکر بدهید

آتش از سینۀآن سرو جوان بردارید

شعله اش را به درختان تناور بدهید

تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند

به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید

عشق اگر خواست نصیحت به شما، گوش کنید

تن برازنده او نیست به او سر بدهید

دفتر شعر جنون بار مرا پاره کنید

یا به یک شاعر دیوانۀ دیگر بدهید

محمد سلمانی

چرا خانه کوچک ما سیب نداشت

 

 

 

تو به من خندیدی ،  و نمیدانستی:

من به چه دلهره از باغچه همسایه   سیب را دزدیدم .

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید .

غضب الوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک.

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم ،

که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت.

 

 

حمید مصدق

باران باش

 

باران باش و ببار و نپرس که پیاله های خالی از آن کیست.

 

 کورش کبیر

دریای بی خیالی

 

دلم خوش است به گل های باغ قالی ها

که چشم باران دارم ز خشکسالی ها

به باد حادثه بالم اگر شکسته٬چه باک!

خوشا پریدن با این شکسته بالی ها!

چه غربتی است٬عزیزان من کجا رفتند؟

تمام دور و برم پر ز جای خالی ها

زلال بود و روان رود رو به دریایم

همین که ماندم، مرداب شد زلالی ها

خیال غرق شدن در نگاه ژرف تو بود

که دل زدیم به دریای بی خیالی ها

قیصر امین پور

آنقدر از مقابل چشم تو ...

 

  

 

آنقدر از مقابل چشم تو رد شدم

تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم

 

منظومه ای برابر چشمم گشوده شد

آن شب که از کنار تو آرام رد شدم

 

گم بودم از نگاه تمام ستارگان

تا اینکه با دو چشم سیاهت رصد شدم

 

دیدم تو را در آینه و مثل آینه

من هم دچار - از تو چه پنهان- حسد شدم

 

شاید به حکم جاذبه شاید به جرم عشق

در عمق چشم های تو حبس ابد شدم

 

شاعر شدم! همان کسی که تو را خوب می سرود

مثل کسی که مثل خودش می شود شدم

 

محمد سلمانی

از میکده هم به سوی حق راهی هست

 
 
 

در میکده دوش، زاهدی دیدم مست

     

تسبیح به گردن و صراحی در دست

گفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت

     

از میکده هم به سوی حق راهی هست