من اینجا بس دلم تنگ است
وهر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم ....
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم.....
مهدی اخوان ثالث
ابوسعید را گفتند: کسى را مىشناسیم که مقام او آن چنان است که بر روى آب راه مىرود . شیخ گفت: کار دشوارى نیست؛ پرندگانى نیز باشند که بر روى آب پا مىنهند و راه مىروند.
گفتند: فلان کس در هوا مىپرد. گفت: مگسى نیز در هوا بپرد.
گفتند: فلان کس در یک لحظه، از شهرى به شهرى مىرود . گفت: شیطان نیز در یک دم، از شرق عالم به مغرب آن مىرود. این چنین چیزها، چندان مهم و قیمتى نیست .
مرد آن باشد که در میان خلق نشیند و برخیزد و بخسبد و با مردم داد و ستد کند و با آنان در آمیزد و یک لحظه از خداى غافل نباشد. -
محمد بن منور، اسرار التوحید فى مقامات الشیخ ابى سعید، تصحیح ذبیح الله صفا، ص 215 .
مرا بپذیر ، پروردگارا ، برای این چند صباح مرا بپذیر ...
بگذار آن روزان یتیمی که بی تو گذشتند فراموش شوند ...
تنها این لحظهء کوچک را بر پهنای دامنت بگستران و آن را در نور خود نگهدار ...
در پی نجواهایی که مرا به سوی خود کشاندند ، سرگردان شدم ، اما به جایی نرسیدم ...
حالا بگذار در آرامش بیارامم و در سکوت خود به کلام تو گوش فرا دهم ...
رویت را از رازهای تاریک قلب من برنگردان ...
بلکه ، آن ها را بسوزان تا با آتش تو شعله ور شوند ...
رابیند رانات تاگور
*********************************************
به ما دروغ می گفتند:
دردها را بزرگ که شوید فراموش می کنید.
درست این است:
زندگی، آنقدر درد دارد که از درد نو،درد کهنه فراموش می شود.
اگر بهترین دوستم نیستی لا اقل بهترین دشمنم باش.
اگر غمخوارم نیستی لا اقل بزرگترین غمم باش.
هر چه هستی بهترین باش چون بهترینها همیشه در یاد خواهند ماند .
پس در بدترین خاطره هایم بهترین باش
دیر زمانیست که به گذشت زمان می نگرم، هر چه پیشتر می روم انزوا و تنهایی بیشتری را می طلبم تا شاید خود را بیشتر دریابم،
ولی افسوس ...
انگار که خود را گم کرده ام.
تنهایی را می پسندم تا شاید روحم را شکل دهم.هر چند نباید یادم برود که زندگی قصه ای سرشار از خشم و هیاهو که بی معنا سپری می شود نیست بلکه اندیشه ای طولانیست، تفکر را می طلبد. افکاری را می جویم تا شاید مرا به راهی رهنمود سازد که شاید زندگی ام را دگرگون سازد، راهی دقیق تا شاید آنچه را که آوایش درونم ندا سر می دهد با دیگران بازگو کنم، شهامت گشودن قلبم و سخن گفتن از درد را داشته باشم. دردی که شاید هیچ کجا جز خلوت خودم و با هیچ کس جز خدای خود- خدایی که ساخته ذهن و فکر من است-نتوانم بازگو کنم. گویی شیرینی این گفتگو در خلوت است که مرا بیشتر در درد و رنج فرو می برد.
"چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس ..."
فدریکو گارسیا لورکا - Federico Garcia Lorca
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است.
کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان است.
و گر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون،
که سرما سخت سوزان است.
نفس کز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم،
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است… آی …
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخگوی. در بگشای!
منم من! میهمان هر شبت. لولیوش مغموم.
منم من، سنگ تیپا خورده رنجور.
منم، دشنام پست آفرینش، نغمهء ناجور
نه از رومم، نه از زنگم. همان بیرنگ بیرنگم.
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم.
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد.
تگرگی نیست، مرگی نیست.
صدائی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگذارم.
حسابت را کنار جام بگذارم.
چه میگویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت میدهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است.
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهانست.
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان.
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلور آجین،
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه،
غبار آلود مهر و ماه،
زمستان است.
مهدی اخوان ثالث
ندای هل من ناصر ینصرنی امروز از غزه برخاسته است.
بحران غزه برای بشریت "شرمآور" است.
اشتباهی که همه عمر پشیمانم از آن اعتمادیست که بر مردم دنیا کردم
پیش از این مردم دنیا دلشان درد نداشت خودمانیم زمین اینهمه نامرد نداشت