پدر، چراغت را روشن کن، براى ما که از تو
بسیار دور افتاده ایم.
خانه ما میان ویرانه هایى است که
سایه هاى گرفته ترس، جن زده شان کرده است.
دلِ ما زیر بار یأس شکسته است و ما به تو بى حرمتى مى کنیم،
وقتى در برابر هر لطف یا تهدیدى که مردانگى مان را
ریشخند مى کند به خاک مى افتیم،
زیرا بدینسان به وقار تو، در درون ما فرزندانت
هتک حرمت مى شود،
زیرا بدنیسان ما چراغ ها را خاموش مى کنیم،
و با ترسِ شرم آور خود چنین وانمود مى کنیم
که دنیاى یتیم شده ما کور و بى خداست.
رابیندرانات تاگور
بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است :
" کودک کـه بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیـا خیلـی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها انگلستان را هم بزر گ دیـدم و تصمیم گرفتم شــهرم را تغییــر دهــم . در ســالخوردگی تــصمیم گــرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمـم کـه اگـر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم !
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. . آسمان و زمین را به هم ریخت.به پر و پای فرشته و انسان پیچید. . کفر گفت و سجاده دور انداخت. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد.
خدا گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی.
تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ...
خدا گفت:
آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید
. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید.
اما میترسید حرکت کند. میترسید راه برود.
میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد...
بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم،
نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید.
زندگی را نوشید و زندگی را بویید.
چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود،
می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد
، مقامی را به دست نیاورد، اما ....
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید،
روی چمن خوابید، کفشدوزدکی را تماشا کرد
، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و
به آنهایی که او را نمیشناختند سلام کرد و
برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد.
لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد،
اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند:
امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!
یک بار بیشتر زندگی نمیکنی پس درست زندگی کن
آورده اند که شهید بلخی روزی در خانه نشسته بود و کتابی را می خواند،مرد جاهلی به خانه وی آمد گفت:خواجه تنها نشسته ای؟شهید جواب داد تنها اکنون شدم که تو آمدی!
کاش بودم چون کتاب افـتــاده در کنجی خموش تا نگردد روبرو جز مردم دانا مرا
باز کن پنجره ها را, که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد
و بهار روی هر شاخه, کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه ی چلچله ها بر گشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه ی جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده است
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینه ی گل های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه ی باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دل تنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود که
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریز گاهی گردد.
آی عشق آی عشق
چهره آبیت پیدا نیست
***
و خنکای مرحمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره سرخت پیدا نیست .
***
غبار تیره تسکینی
بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائی
بر گریز حضور.
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت پیدا نیست
احمد شاملو
هم از توهیچ،در این رهگذر نمی خواهم
وهم حضور تو را، مختصر نمی خواهم
اگر چه حرف توقف به دفتر من نیست
قبول کن که تو را رهگذر نمی خواهم
تویی که از من و پنهان من خبر داری
کسی که نیست ز من با خبر نمی خواهم
زمانه از تو هزاران شبیه ساخته است
هنر شناسم و شبه هنر، نمی خواهم
بخواه تا اثری باز جاودانه شود
دقایقی که ندارد اثر،نمی خواهم
به عمر یک غزل حافظانه با من باش
فقط همین و از این بیشتر نمی خواهم
((محمد علی بهمنی))
کمتر کسی است که بداند در ایران باستان، نه چون رومیان از سه قرن پس از میلاد، که از بیست قرن پیش از میلاد، روزی موسوم به روز عشق وجود داشته است. جالب است بدانید که این روز در تقویم جدید ایرانی دقیقا مصادف است با 29 بهمن، یعنی تنها 4 روز پس از والنتاین فرنگی است! این روز “سپندارمذگان” یا “اسفندارمذگان” نام داشته است. فلسفه بزرگداشتن این روز به عنوان “روز عشق” به این صورت بوده است که در ایران باستان هر ماه را سی روز حساب می کردند و علاوه بر اینکه ماه ها اسم داشتند، هریک از روزهای ماه نیز یک نام داشتند. روز پنجم “سپندار مذ” بوده است. سپندارمذ لقب ملی زمین یعنی گستراننده، مقدس، فروتن است. زمین نماد عشق است چون با فروتنی، تواضع و گذشت به همه عشق می ورزد. زشت و زیبا را به یک چشم می نگرد و همه را چون مادری در دامان پر مهر خود امان می دهد. به همین دلیل در فرهنگ باستان اسپندارمذگان را بعنوان نماد عشق می پنداشتند…. آیا زمان آن نرسیده است که همچون سال های اخیر و گسترش جشن های سده و مهرگان در ایران نسبت به پیش تر، سپندار مذگان را هم گرامی بداریم ؟
حتما شما هم هیاهو و هیجان را در خیابان ها دیده اید. مغازه های اجناس کادوئی لوکس و فانتزی غلغله میشود.شمع شکلات ادکلن و.. همه وهمه در جعبه های رنگی قشنگ همراه با کارت هایی که بر روی آنها جملاتی هم نوشته شده و حاکی از عشق و علاقه طرفین می باشد بازار داغی دارند . همه جا اسم Valentine به گوش می خورد.
ملت ایران از جمله ملت هایی است که زندگی اش با جشن و شادمانی پیوند فراوانی داشته است، به مناسبت های گوناگون جشن می گرفتند و با سرور و شادمانی روزگار می گذرانده اند. این جشن ها نشان دهنده فرهنگ، نحوه زندگی، خلق و خوی، فلسفه حیات و کلا جهان بینی ایرانیان باستان است. از آنجایی که ما با فرهنگ باستانی خود آشنا نیستیم شکوه و زیبایی این فرهنگ با ما بیگانه شده است.
چند سالی بیش نیست که روز ۱۴ فوریه در تقویم جوانان ایرانی ؛ روز ویژه ای شده است. خصوصیتی که روزهای ملی و سنتی ما در همان تقویم ها از آن بی بهره اند. سده ، مهرگان ، تیرگان و … شاید برای خیلی ها نام های غریبه ای باشنداما از هر بچه مدرسه ای که در مورد والنتاین سوال کنی می داند که “در قرن سوم میلادی که مطابق می شود با اوایل امپراطوری ساسانی در ایران، در روم باستان فرمانروایی بوده است بنام کلودیوس دوم که عقاید عجیبی داشته است از جمله اینکه سربازی خوب خواهد جنگید که مجرد باشد. از این رو ازدواج را برای سربازان امپراطوری روم قدغن می کند. کلودیوس به قدری بی رحم وفرمانش به اندازه ای قاطع بود که هیچ کس جرات کمک به ازدواج سربازان را نداشت.اما کشیشی به نام والنتیوس(والنتاین)،مخفیانه عقد سربازان رومی را با دختران محبوبشان جاری می کرد.کلودیوس دوم از این جریان خبردار می شود و دستور می دهد که والنتاین را به زندان بیندازند. والنتاین در زندان عاشق دختر زندانبان می شود .سرانجام کشیش به جرم جاری کردن عقد عشاق،با قلبی عاشق اعدام می شود…بنابراین او را به عنوان فدایی وشهید راه عشق می دانند و از آن زمان نماد و سمبلی برای عشق می شود!”
اما کمتر کسی است که بداند در ایران باستان، نه چون رومیان از سه قرن پس از میلاد، که از بیست قرن پیش از میلاد، روزی موسوم به روز عشق وجود داشته است!
جالب است بدانید که این روز در تقویم جدید ایرانی دقیقا مصادف است با 29 بهمن، یعنی تنها 4 روز پس از والنتاین فرنگی است! این روز “سپندارمذگان” یا “اسفندارمذگان” نام داشته است. فلسفه بزرگداشتن این روز به عنوان “روز عشق” به این صورت بوده است که در ایران باستان هر ماه را سی روز حساب می کردند و علاوه بر اینکه ماه ها اسم داشتند، هریک از روزهای ماه نیز یک نام داشتند. بعنوان مثال روز اول “روز اهورا مزدا”، روز دوم، روز بهمن ( سلامت، اندیشه) که نخستین صفت خداوند است، روز سوم اردیبهشت یعنی “بهترین راستی و پاکی” که باز از صفات خداوند است، روز چهارم شهریور یعنی “شاهی و فرمانروایی آرمانی” که خاص خداوند است و روز پنجم “سپندار مذ” بوده است. سپندارمذ لقب ملی زمین یعنی گستراننده، مقدس، فروتن است. زمین نماد عشق است چون با فروتنی، تواضع و گذشت به همه عشق می ورزد. زشت و زیبا را به یک چشم می نگرد و همه را چون مادری در دامان پر مهر خود امان می دهد. به همین دلیل در فرهنگ باستان اسپندارمذگان را بعنوان نماد عشق می پنداشتند. در هر ماه، یک بار، نام روز و ماه یکی می شده است .در همان روز که نامش با نام ماه مقارن می شد، جشنی ترتیب می دادند که با نام آن روز و ماه تناسب داشت. همین طور روز پنجم هر ماه سپندارمذ یا اسفندارمذ نام داشت که در ماه دوازدهم سال که آن هم اسفندارمذ نام داشت، جشنی با همین عنوان می گرفتند.
سپندارمذگان جشن زمین و گرامی داشت عشق است که هر دو در کنار هم معنا پیدا می کردند. در این روز زنان به شوهران خود هدیه می دادند. مردان نیز زنان و دختران را بر تخت شاهی نشانده، به آنها هدیه داده و از آنها اطاعت می کردند.شاید هنوز دیر نشده باشد که روز عشق را از 26 بهمن (Valentine) به 29 بهمن (سپندار مذگان ایرانیان باستان) منتقل کنیم.
کاش می دانستیم ، ما را مجال آن نیست که روزهای رفته را از سر گیریم
و لحظه های بی بازگشت را تمنا کنیم
کاش می دانستیم فردا چه اندازه دیر است برای زیستن...
و چه اندازه زود برای مردن
کاش می دانستیم یک آلاله را فرصت یک ستاره نیست..
و به نا گاه بسته خواهد شد
پنجره های دیدار
در اجبار تقدیر
کاش می دانستیم...!!
الهی،تو پاک آفریدی،ماآلوده کردیم.
نمیدانم چه اندازه مجال ماندن دارم
لیک میدانم که مجالی بود برای رسیدن به تعالی که از دست رفت
همسفران یک به یک خواه ناخواه قصد کوچ کردند و من ...
قافله ام در راه است
ره توشه ام کو؟؟؟
جز مشتی عبادت ناقص که روزی از سر حاجت بود و چندی از روی عادت
زمان میگذرد و من هنوز دل از دنیا نکنده ام
چه زود دل بستم به این ناپایدار
سیب سرخ حوا ، وسوسه ی آدم
رانده شدن از بهشت و زمینی شدن
مانده ام و دل بسته ام
دل کندن سخت است اما گریزی نیست از رفتن
تا کی فرصت باقیست؟؟؟