مادر، ای لطیف ترین گل بوستان هستی، ای باغبان هستی من، گاهِ روییدنم باران مهربانی بودی که به آرامی سیرابم کند. گاهِ پروریدنم آغوشی گرم که بالنده ام سازد. گاهِ بیماری ام، طبیبی بودی که دردم را می شناسد و درمانم می کند. گاهِ اندرزم، حکیمی آگاه که به نرمی زنهارم دهد. گاهِ تعلیمم، معلمی خستگی ناپذیر و سخت کوش که حرف به حرف دانایی را در گوشم زمزمه می کند.
گاهِ تردیدم، رهنمایی راه آشنا که راه از بیراهه نشانم دهد. مادر تو شگفتی خلقتی، تو لبریز از عظمتی؛ تو را سپاس می گویم و می ستایمت
عصاره ی همه ی مهربانی ها را گرفتند و از آن مادر ساختند
(
روز مادر و روز زن و روز تولد فاطمه زهرا(س)مبارک
برای حفر چاهی در مدرسه نیاز به استخدام چند کارگر بود . شیوانا به یکی از شاگردانش گفت که اولین کارگر ماهری که سر راهش سبز شد را برای این کار به مدرسه بیاورد . شاگرد رفت و چند ساعت بعد برگشت و گفت کسی را پیدا نکرده است . شیوانا با تعجب پرسید :" کافی بود به محل اجتماع کارگران در میدان اصلی شهر می رفتی و یکی را پیدا می کردی ؟!"
شاگرد گفت : " به آن جا رفتم و دو برادر کارگر را دیدم . اما از ریخت و لباس ایشان خوشم نیامد و به همین خاطر آنها را انتخاب نکردم . بقیه کارگران هم مزد زیادی می خواستند . "
شیوانا با تعجب پرسید :" آن دو نفری که گفتی ایا از لحاظ اخلاقی یا رفتاری مشکلی داشتند ؟ "
شاگرد گفت :" نه ! فقط از قیافه و لباسشان خوشم نیامد ."
شیوانا با عصبانیت گفت :" این که تو از چیزی بدت می آید دلیل آن نمی شود دیگران را وادار سازی که آن ها هم از آن چیز بدشان بیاید ! این رفتار اوج خودخواهی یک انسان را می رساند و تو با این همه خودخواهی و جاه طلبی در مدرسه شیوانا چه می کنی ؟ زود برو و آن دو برادر را برای کار بیاور و خودت هم به عنوان همراه تا پایان کار با آنها باش . بعد از پایان کار نزد من آی و برایم بگو که چه چیزی در وجود آنها باعث شده تو از ایشان بدت بیاید و مهم تر از همه چه اشکالی در مدرسه شیوانا وجود داشت که تو جرات پیدا کردی و اینرا به خودت دادی که بد آمدن های خودت را به بقیه تحمیل کنی ؟! "
آن شاگرد شرمنده و خجل از نزد شیوانا رفت . یکی از دوستان شیوانا که در نزد او نشسته بود و شاهد ماجرا بود پرسید : " استاد ! چرا با او چنین تند و سخت صحبت کردید . هر انسانی حق دارد از پیزی بدش بیاید ! این که عیب نیست ؟!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت : " بله این حق هر انسانی است . اما از سوی دیگر هیچ انسانی حق ندارد خوش آمدها و نفرت های خود را بر دیگران واجب بداند و با ابزارهای قدرتی که در اختیار دارد به طور مستقیم و غیر مستقیم بقیه را وادار سازد تا از خوش آمدها و بد آمدهای او تبعیت کنند . این نوعی توهین به انسانیت است و چنین رفتاری مقدمه ظلم و بی عدالتی ست
کسی ما را نمی جوید،
کسی ما را نمی پرسد،
کسی تنها یی ما را نمی گرید،
دلم در حسرت یک دست، دلم در حسرت یک دوست،
دلم در حسرت یک بی ریای مهربان مانده است، کدامین یار ما را می برد،
تا انتهای باغ بارانی؟
کدامین آشنا آیا به جشن چلچراغ عشق دعوت می کند ما را؟،
واما با توام ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی،
تو که حتی شبی را هم به خواب من نمی آیی،
تو حتی روزهای تلخ نامردی،. نگاهت،
. التیام دستهایت را دریغ از ما نمی کردی،
من امشب از تمام خاطراتم ، با تو خواهم گفت، من امشب با تمام عشق تورا خواهم خواند.که تویی تنها معبودم....
برای زندگی کردن
بسیار کم فرصت داریم :
اما برای روزی که خواهیم رفت
از اینجا تا ابدیت.
قدر ثانیه های زندگیت را بدان
شاید آن دنیا: انگونه که فکر میکنی نباشد!!!
در نهان به آنانی دل میبندیم که دوستمان ندارند و در آشکار از آنانی که دوستمان دارند غافلیم شاید این است دلیل تنهایی ما..
دکتر علی شریعتی
"بگذار کسی به من نیندیشد بگذار من به تمام جهان بیندیشم"
زیرا من بی جهان نیستم و جهان بی من هست
به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان نه به دستی
ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
واندکی سکوت
دومین سال زندگی بدون مادر
مادرجان یاد گرامی باد
من که رفتم بنویسیددمش گرم نبود
بنویسید صدا بود ولی نرم نبود
خانه در خاک وخدا داشت،تماشایی بود
بنویسید دو خط مانده به تنهایی بود
بنویسید که با ماه ،کبوتر می چید
از لب زاغچه ها بوسهء باور می چید
بنویسید که با چلچله ها الفت داشت
اهل دل بود وَ با فاصله ها نسبت داشت
دلش از زمزمهء نور عطش می بارید
ریشه در ماه ، ولی روی زمین می جوشید
بنویسید زبان داشت ولی لال نشد
بنویسید که پوسید ولی کال نشد
پُرِ طوفان غزل بود ولی سیل نداشت
بنویسید که دل داشت ولی میل نداشت
پنجه بر پنجرهء روشن فردا می زد
وسعت حوصله اش طعنه به دریا می زد
بنویسید به قانونِ عطش ، آب نداد
و کسی کودک احساسش را تاب نداد
سرد و سرما زده از سمت کویر آمده بود
کودکی بود که در هیاتِ پیر آمده بود
تا صدای دل خود چند تپش فاصله داشت
گاه با فلسفهء عشق کمی مسئله داشت
زیر باران بیا قدم بزنیم
حرف نشنیده ای به هم بزنیم
نو بگوییم و نو بیندیشیم
عادت کهنه را به هم بزنیم
و ز باران کمی بیاموزیم
که بباریم و حرف کم بزنیم
کم بباریم اگر ، ولی همه جا
عالمی را به چهره نم بزنیم
چتر را تا کنیم و خیس شویم
لحظه ای پشت پا به غم بزنیم
سخن از عشق خود به خود زیباست
سخن عاشقانه ای به هم بزنیم
قلم زندگی به دست دل است
زندگی را بیا رقم بزنیم
قطره ها در انتظار تو اند
زیر باران بیا قدم بزنیم