خواب

  

 

 

می‌خواهمت چنان‌که شب خسته خواب را
می‌جویمت چنان‌که لب تشنه آب را
محو توام چنان‌که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده‌دمان آفتاب را
بی‌تابم آن‌چنان که درختان برای باد 

 یا کودکان خفته به گهواره، خواب را
بایسته‌ای چنان‌که تپیدن برای دل 

 یا آن‌چنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی می‌آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی‌تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را 

 

                                                 قیصر امین‌پور

آینه ضمیر من جز تو نمی‌دهد نشان

 

 

نامدگان و رفتگان، از دو کرانه زمان
سوی تو می‌دوند، هان ای تو همیشه در میان
در چمن تو می‌چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می‌پرد باز سپید کهکشان
هرچه به گرد خویشتن می‌نگرم درین چمن
آینه ضمیر من جز تو نمی‌دهد نشان
ای گل بوستان سرا از پس پرده‌ها درا
بوی تو می‌کشد مرا وقت سحر به بوستان
مست نیاز من شدی، پرده ناز پس زدی
از دل خود بر آمدی، آمدن تو شد جهان
آه که می‌زند برون، از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو می‌کشد کمان
پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم می‌شنویم بوی جان
پیش تو، جامه در برم نعره زند که بر درم
آمدنت که بنگرم گریه نمی‌دهد امان

  

                                                                                          سایه

همدردی

 

 

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود . موش لب‌هایش را لیسید و با خود گفت :«کاش یک غذای حسابی باشد. اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسی که می‌رسید،می گفت: «توی مزرعه یک تله موش آورد‌ه‌اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . .». مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: «آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد». میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سر داد و گفت: «آقای موش من فقط می‌توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می‌دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود. موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: « من که تا حالا ندیده‌ام یک گاوی توی تله موش بیفتد!» او این را گفت و زیر لب خنده‌ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد. سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟

در نیمه‌های همان شب، صدای شدید به همخوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود بلکه مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت. وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست. مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد می‌کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد . روزها می‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدترمی شد تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانات زبان بسته‌ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

          

در این سرای بی کسی ...

 

 

 

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند



یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند



نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند


دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند



گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند


چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند



نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

عیب خود گو

 

  

 

 

دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست

 روی دریا خس نشیند قعر دریا گوهر است

کاکل از بالا بلندی رتبه ای پیدا نکرد   

زلف از افتادگی لایق مشک و عنبر است

شست وشاهد هر دو دعوی بزرگی می کنند

پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است

آهن و فولاد هر دواز یک کوره آیند برون

 آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است

نا کسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست

جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالا تر است

کره اسب از نجابت در تعاقب می رود

 کره خر از خریت پیش پیش مادر است

سعدیا عیب خود گو مگو عیب دگران

هر که گوید عیب خود او از همه بالا تر است

شعری از سعدی

  

 

شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من بدر می‌رود
چو فرهادم آتش به سر می‌رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو می‌دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استاده‌ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت

همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع

نرفته ز شب همچنان بهره‌ای
که ناگه بکشتش پری چهره‌ای

همی گفت و می‌رفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر

ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن

مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدلله که مقبول اوست

اگر عاشقی سر مشوی از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض

فدائی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ

به دریا مرو گفتمت زینهار
وگر می‌روی تن به طوفان سپار
                                                                سعدی

عجیب....

 

زندگی آنقدر عجیب نیست که شما تصور میکنید. زندگی آنقدر عجیب است که شما نمیتوانید تصور کنید

کریم

 

 

درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد با دست اشاره ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند. کریم خان گفت این اشاره های تو برای چه بود. درویش گفت.نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است. به من چقدر داده ؟ 

 کریم خان در حال کشیدن قلیان بود گفت چه میخواهی؟ درویش گفت همین قلیان مرا بس است. 

 چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسیکه میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. 

 روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد. با دست اشاره هایی کرد. به کریم خان زند گفت نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست

میخواهم پیاده شوم

 

                

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

                  ستایش کردم ، گفتند خرافات است

                             عاشق شدم ، گفتند دروغ است

                                       گریستم ، گفتند بهانه است

                                                  خندیدم ، گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !

 

                                                 دکتر علی شریعتی

راز کاینات

      

 

روزی یکی از زرنگترین شاگردان شیوانا از او پرسید استاد چگونه می توان به مقامی رسید که هر چه را می خواهیم بتوانیم به دست آوریم؟ شیوانا گفت بعدا جواب را خواهد داد .اما همان روز از همه شاگردان خواست تا هر کدام در جلسه بعد با خو د سیبی به همراه بیاورند.جلسه بعد از آنها خواست مقابل دیوار بنشینند وسیب را روی چهار پایه ای بگذارندوآن قدر به سیب زل بزنند که وقتی چشمانشان را بستند بتوانند پشت پلک بسته عین واقعی سیب را دقیق روشن و واضح ببینند.برای اینکه شاگردان به این مرحله برسند روزها طول کشید سر انجام پس از دو هفته همه شاگردان ادعا کردند که می توانند با چشم بسته سیب خودشان را به طورواضح روشن شفاف ودقیق ببینند.در واقع در طول دو هفته آنچنان در سیب خود غرق شده بودند که می توانستند آن را در زهن خود ببینند.شیوانا از شاگردان خواست تا چشمان خود را ببندند و سیب درون ذهن خود را بچرخانند و به آن گازی بزنند ومزه آن را بچشند و به خاطر بسپارند دوهفته بعد همه گفتندکه قادرند سیب ذهنی خود را ببینند بوی عطرومزه آن را حس کنند وحتی گاز بزنند.جلسه بعد شیوانا با اشاره به شاگرد زرنگ کلاس گفت این دوست ما پرسید چگونه می توان هر چه که در دل داریم را به دست بیاوریم و من اکنون با توجه به این تجربه میتوانم بگویم که باید تلاش کنید که بتوانید در ذهن خود چیزی را که میخواهید واقعی و شفاف وروشن ببینید دورآن بچرخید و بودن آن را حس کنید وبویش را استشمام کنید ومزه اش را بچشیدوخلاصه در درون به آن برسید.به محض اینکه این اتفاق بیافتد در بیرون وجودتان در اختیارتان قرار میگیرد.راز کاینات همین است!

شفاف واضح و روشن بگو آنچه را که میخواهی چگونه میبینی؟اگر تصویر چیزی که میخواهی برای خودت نیزگنگ و مبهم باشد چگونه میتوانی از کاینات انتظار داشته باشی که آن را برایت فراهم سازد؟