تغییر دنیا

 

 

 

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است :

" کودک کـه بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیـا خیلـی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها انگلستان را هم بزر گ دیـدم و تصمیم گرفتم شــهرم را تغییــر دهــم . در ســالخوردگی تــصمیم گــرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمـم کـه اگـر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم !

زندگی

 

 

 

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت
 تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت.  جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. . آسمان و زمین را به هم ریخت.به پر و پای فرشته‌ و انسان پیچید. . کفر گفت و سجاده دور انداخت.  دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد.

 

خدا گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی.

 تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.

لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ...

خدا گفت:  

 آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید 

. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید.

اما می‌ترسید حرکت کند. می‌ترسید راه برود.

 می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد...

 بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم،

 نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید.

 زندگی را نوشید و زندگی را بویید.

 چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود،

 می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ....

او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد

، مقامی را به دست نیاورد، اما ....

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید،

 روی چمن خوابید، کفشدوزدکی را تماشا کرد

، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و

 به آنهایی که او را نمی‌شناختند سلام کرد و

 برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

 او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد.

 لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

او در همان یک روز زندگی کرد،

 اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند:  

امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!

 

 

یک بار بیشتر زندگی نمیکنی پس درست زندگی کن

کتاب

 

آورده اند که شهید بلخی روزی در خانه نشسته بود و کتابی را می خواند،مرد جاهلی به خانه وی آمد گفت:خواجه تنها نشسته ای؟شهید جواب داد تنها اکنون شدم که تو آمدی!

 

کاش بودم چون کتاب افـتــاده در کنجی خموش         تا نگردد روبرو جز مردم دانا  مرا

معجزه باران

  

 

باز کن پنجره ها را, که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد
و بهار روی هر شاخه, کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه ی چلچله ها بر گشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه ی جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده است
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینه ی گل های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه ی باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دل تنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن

لرزش دست و دلم

 

              

همه
لرزش دست و دلم
از آن بود که
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریز گاهی گردد.
آی عشق آی عشق
چهره آبیت پیدا نیست 


*** 

و خنکای مرحمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره سرخت پیدا نیست .

 

  

***  

غبار تیره تسکینی
بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائی
بر گریز حضور.
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت پیدا نیست

                                         احمد شاملو

از این بیشتر نمی خواهم

 

               

 

هم از توهیچ،در این رهگذر نمی خواهم

وهم حضور تو را، مختصر نمی خواهم  

 

اگر چه حرف توقف به دفتر من نیست

قبول کن که تو را رهگذر نمی خواهم 

 

تویی که از من و پنهان من خبر داری

کسی که نیست ز من با خبر نمی خواهم  

زمانه از تو هزاران شبیه ساخته است

هنر شناسم و شبه هنر، نمی خواهم  

بخواه تا اثری باز جاودانه شود

دقایقی که ندارد اثر،نمی خواهم  

به عمر یک غزل حافظانه با من باش

فقط همین و از این بیشتر نمی خواهم

 

                                                                    ((محمد علی بهمنی))