عجیب....

 

زندگی آنقدر عجیب نیست که شما تصور میکنید. زندگی آنقدر عجیب است که شما نمیتوانید تصور کنید

کریم

 

 

درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد با دست اشاره ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند. کریم خان گفت این اشاره های تو برای چه بود. درویش گفت.نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است. به من چقدر داده ؟ 

 کریم خان در حال کشیدن قلیان بود گفت چه میخواهی؟ درویش گفت همین قلیان مرا بس است. 

 چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسیکه میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. 

 روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد. با دست اشاره هایی کرد. به کریم خان زند گفت نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست

میخواهم پیاده شوم

 

                

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

                  ستایش کردم ، گفتند خرافات است

                             عاشق شدم ، گفتند دروغ است

                                       گریستم ، گفتند بهانه است

                                                  خندیدم ، گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !

 

                                                 دکتر علی شریعتی

راز کاینات

      

 

روزی یکی از زرنگترین شاگردان شیوانا از او پرسید استاد چگونه می توان به مقامی رسید که هر چه را می خواهیم بتوانیم به دست آوریم؟ شیوانا گفت بعدا جواب را خواهد داد .اما همان روز از همه شاگردان خواست تا هر کدام در جلسه بعد با خو د سیبی به همراه بیاورند.جلسه بعد از آنها خواست مقابل دیوار بنشینند وسیب را روی چهار پایه ای بگذارندوآن قدر به سیب زل بزنند که وقتی چشمانشان را بستند بتوانند پشت پلک بسته عین واقعی سیب را دقیق روشن و واضح ببینند.برای اینکه شاگردان به این مرحله برسند روزها طول کشید سر انجام پس از دو هفته همه شاگردان ادعا کردند که می توانند با چشم بسته سیب خودشان را به طورواضح روشن شفاف ودقیق ببینند.در واقع در طول دو هفته آنچنان در سیب خود غرق شده بودند که می توانستند آن را در زهن خود ببینند.شیوانا از شاگردان خواست تا چشمان خود را ببندند و سیب درون ذهن خود را بچرخانند و به آن گازی بزنند ومزه آن را بچشند و به خاطر بسپارند دوهفته بعد همه گفتندکه قادرند سیب ذهنی خود را ببینند بوی عطرومزه آن را حس کنند وحتی گاز بزنند.جلسه بعد شیوانا با اشاره به شاگرد زرنگ کلاس گفت این دوست ما پرسید چگونه می توان هر چه که در دل داریم را به دست بیاوریم و من اکنون با توجه به این تجربه میتوانم بگویم که باید تلاش کنید که بتوانید در ذهن خود چیزی را که میخواهید واقعی و شفاف وروشن ببینید دورآن بچرخید و بودن آن را حس کنید وبویش را استشمام کنید ومزه اش را بچشیدوخلاصه در درون به آن برسید.به محض اینکه این اتفاق بیافتد در بیرون وجودتان در اختیارتان قرار میگیرد.راز کاینات همین است!

شفاف واضح و روشن بگو آنچه را که میخواهی چگونه میبینی؟اگر تصویر چیزی که میخواهی برای خودت نیزگنگ و مبهم باشد چگونه میتوانی از کاینات انتظار داشته باشی که آن را برایت فراهم سازد؟

    

روز مادر

                

 

مادر، ای لطیف ترین گل بوستان هستی، ای باغبان هستی من، گاهِ روییدنم باران مهربانی بودی که به آرامی سیرابم کند. گاهِ پروریدنم آغوشی گرم که بالنده ام سازد. گاهِ بیماری ام، طبیبی بودی که دردم را می شناسد و درمانم می کند. گاهِ اندرزم، حکیمی آگاه که به نرمی زنهارم دهد. گاهِ تعلیمم، معلمی خستگی ناپذیر و سخت کوش که حرف به حرف دانایی را در گوشم زمزمه می کند.

گاهِ تردیدم، رهنمایی راه آشنا که راه از بیراهه نشانم دهد. مادر تو شگفتی خلقتی، تو لبریز از عظمتی؛ تو را سپاس می گویم و می ستایمت 

 

                         عصاره ی همه ی مهربانی ها را گرفتند و از آن مادر ساختند  

                                                                                (ویلیام شکسپیر) 

 

                             روز مادر و روز زن و روز تولد فاطمه زهرا(س)مبارک

تلاش

  

هیچ چیزی برای یاد گرفتن کوچک و هیچ کاری برای انجام دادن بزرگ نیست

فقط از قیافه و لباسشان خوشم نیامد

  

 

برای حفر چاهی در مدرسه نیاز به استخدام چند کارگر بود . شیوانا به یکی از شاگردانش گفت که اولین کارگر ماهری که سر راهش سبز شد را برای این کار به مدرسه بیاورد . شاگرد رفت و چند ساعت بعد برگشت و گفت کسی را پیدا نکرده است . شیوانا با تعجب پرسید :" کافی بود به محل اجتماع کارگران در میدان اصلی شهر می رفتی و یکی را پیدا می کردی ؟!"

شاگرد گفت : " به آن جا رفتم و دو برادر کارگر را دیدم . اما از ریخت و لباس ایشان خوشم نیامد و به همین خاطر آنها را انتخاب نکردم . بقیه کارگران هم مزد زیادی می خواستند . "

شیوانا با تعجب پرسید :" آن دو نفری که گفتی ایا از لحاظ اخلاقی یا رفتاری مشکلی داشتند ؟ "

شاگرد گفت :" نه ! فقط از قیافه و لباسشان خوشم نیامد ."

شیوانا با عصبانیت گفت :" این که تو از چیزی بدت می آید دلیل آن نمی شود دیگران را وادار سازی که آن ها هم از آن چیز بدشان بیاید ! این رفتار اوج خودخواهی یک انسان را می رساند و تو با این همه خودخواهی و جاه طلبی در مدرسه شیوانا چه می کنی ؟ زود برو و آن دو برادر را برای کار بیاور و خودت هم به عنوان همراه تا پایان کار با آنها باش . بعد از پایان کار نزد من آی و برایم بگو که چه چیزی در وجود آنها باعث شده تو از ایشان بدت بیاید و مهم تر از همه چه اشکالی در مدرسه شیوانا وجود داشت که تو جرات پیدا کردی و اینرا به خودت دادی که بد آمدن های خودت را به بقیه تحمیل کنی ؟! "

آن شاگرد شرمنده و خجل از نزد شیوانا رفت . یکی از دوستان شیوانا که در نزد او نشسته بود و شاهد ماجرا بود پرسید : " استاد ! چرا با او چنین تند و سخت صحبت کردید . هر انسانی حق دارد از پیزی بدش بیاید ! این که عیب نیست ؟!"

شیوانا تبسمی کرد و گفت : " بله این حق هر انسانی است . اما از سوی دیگر هیچ انسانی حق ندارد خوش آمدها و نفرت های خود را بر دیگران واجب بداند و با ابزارهای قدرتی که در اختیار دارد به طور مستقیم و غیر مستقیم بقیه را وادار سازد تا از خوش آمدها و بد آمدهای او تبعیت کنند . این نوعی توهین به انسانیت است و چنین رفتاری مقدمه ظلم و بی عدالتی ست

تنها یی

 

 

 

کسی ما را نمی جوید،
کسی ما را نمی پرسد،
کسی تنها یی ما را نمی گرید،
دلم در حسرت یک دست، دلم در حسرت یک دوست،
دلم در حسرت یک بی ریای مهربان مانده است، کدامین یار ما را می برد،
تا انتهای باغ بارانی؟
کدامین آشنا آیا به جشن چلچراغ عشق دعوت می کند ما را؟،
واما با توام ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی،
تو که حتی شبی را هم به خواب من نمی آیی،
تو حتی روزهای تلخ نامردی،. نگاهت،
.
التیام دستهایت را دریغ از ما نمی کردی،
من امشب از تمام خاطراتم ، با تو خواهم گفت، من امشب با تمام عشق تورا خواهم خواند.که تویی تنها معبودم....

قدر ثانیه های زندگیت را بدان

 

 

 

برای زندگی کردن

بسیار کم فرصت داریم :

اما برای روزی که خواهیم رفت

از اینجا تا ابدیت.

قدر ثانیه های زندگیت را بدان

شاید آن دنیا: انگونه که فکر میکنی نباشد!!!