ما آزموده​ایم در این شهر

 

 

ما آزموده​ایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست می​گزم و آه می​کشم آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می​سرود گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد بگذر ز عهد سست و سخن​های سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش

 

عشق پرواز بلندی ست

 

عشق پرواز بلندی ست، مرا پربدهید

به من اندیشۀ از مرز فراتر بدهید

من به دنبال دل گمشده ای می گردم

یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید

تا درختان جوان راه من را سد نکنند

برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید

یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید

باغ جولان مرا بی در و پیکر بدهید

آتش از سینۀآن سرو جوان بردارید

شعله اش را به درختان تناور بدهید

تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند

به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید

عشق اگر خواست نصیحت به شما، گوش کنید

تن برازنده او نیست به او سر بدهید

دفتر شعر جنون بار مرا پاره کنید

یا به یک شاعر دیوانۀ دیگر بدهید

محمد سلمانی

چرا خانه کوچک ما سیب نداشت

 

 

 

تو به من خندیدی ،  و نمیدانستی:

من به چه دلهره از باغچه همسایه   سیب را دزدیدم .

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید .

غضب الوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک.

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم ،

که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت.

 

 

حمید مصدق

باران باش

 

باران باش و ببار و نپرس که پیاله های خالی از آن کیست.

 

 کورش کبیر

دریای بی خیالی

 

دلم خوش است به گل های باغ قالی ها

که چشم باران دارم ز خشکسالی ها

به باد حادثه بالم اگر شکسته٬چه باک!

خوشا پریدن با این شکسته بالی ها!

چه غربتی است٬عزیزان من کجا رفتند؟

تمام دور و برم پر ز جای خالی ها

زلال بود و روان رود رو به دریایم

همین که ماندم، مرداب شد زلالی ها

خیال غرق شدن در نگاه ژرف تو بود

که دل زدیم به دریای بی خیالی ها

قیصر امین پور