پنجِ وارونه چه معنی دارد؟“
خواهر کوچکم از من پرسید.
من به او خندیدم.
کمی آزرده و حیرتزده گفت:
”روی دیوار و درختان دیدم.“
بازهم خندیدم.
گفت: ”دیروز خودم دیدم مهران پسر همسایه
پنجِ وارونه به مینو میداد.“
آنقدَر خنده بَرَم داشت
که طفلک ترسید.
بغلش کردم و
بوسیدم و
با خود گفتم:
”بعدها
وقتی باریدنِ بیوقفهی درد
سقفِ کوتاهِ دلت را خم کرد
بیگمان میفهمی
پنجِ وارونه چه معنی دارد.“
رفت و سیبی آورد
نصف کردیم.
دمی خیره بر آن نیمه به نجوا میگفت:
”نکند یعنی ... یعنی ... همین نیمهی سیب!؟“
تنِ آن نیمه، تبِ خواهش بود.
گاز زد.
خندهی لبهای خدا را چیدم.
خیره بر نیمهی گندیدهی خود خندیدم
علی بداغی
.
تا سحر ای شمـــــــع بر بالیــــن
من امشب از بهر خدا بیدار باش
سایه غم ناگهان بر دل نشــــــست
رحم کن امشب مرا غمخوار باش
کام امیدم به خون آغشته شــــد
تیرهای غم چنان بر دل نشست
کاندرین دریای مست زندگی
کشتی امید من بر گل نشست
آه ! ای یاران به فریادم رسیـــــد
ورنه مرگ امشب به فریادم رسد
ترسم آن شیرین تر از جانم ز راه
چون به دام مرگ افتادم رســـــــــد
گریه و فریاد بس کن شمع من
بر دل ریشم نمک دیگر مــپاش
قـــصه بی تابی دل پـــــیش مـــــــن
بیش از این دیگر مگو خاموش باش
جز توام ای مونس شب های تار
در جهان دیگر مرا یاری نمانـــد
زانهمه یاران به جز دیدار مرگ
با کسی امید دیداری نمانـــــــــد
همدم من مونس من شمع مـــــــــن
جز توام در این جهان غمخوار کو
واندرین صحرای وحشت زای مرگ
وای بر من وای بر من یار کــــــو ؟
اندرین زندان من امشب شمع مـن
دست خواهم شستن از این زندگی
تا که فردا همچو شیران بشکنند
ملتــم زنجیــر هـای بنــــــــدگی
دکتر شریعتی
فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد مولای زمان مهتر صاحب دل امجد
آن سید مسعود خداوند موید پیغمبر محمود ابوالقاسم احمد
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلد این بس که خدا گوید "ما کان محمد(ص)"
عید مبعث عید پیامبر اعظم حضرت محمد(ص) بر همه مسلمانان جهان مبارک
کوه پرسید ز رود
زیر این سقف کبود
راز ماندن در چیست ؟
گفت : در رفتن من
کوه پرسید : و من
گفت : در ماندن تو
بلبلی گفت : و من ؟
گفت : در غزلخوانی تو
آه از آن آبادی که در آن کوه رود ،
رود مرداب شود
و در آن بلبل سر گشته سرش را به گریبان ببرد ،
و نخواند دیگر.
ما و تو بلبل و کوه و رودیم
راز ماندن جز ،
در خواندن من ،
ماندن تو
رفتن یاران سفر کرده یمان نیست ،
بدان.
روزی لقمان به پسرش گفت:
امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم
چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری
هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی
در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای گیری
آن گاه بهترین خانه های جهان مال توست
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایهی او گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم، گریهی خندیده منم
یار پسندیده منم، یار پسندید مرا
کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیدهی من
آینه در آینه شد، دیدمش و دید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر، تافته بر فرق فلک
گوهری خوب نظر، آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو مینگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا
هوشنگ ابتهاج (سایه)
روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی می روند . در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد. با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند در حین فرار ناگهان یکی از آنها می ایستد و وسایل خود را دور می اندازد و کفشهایش را نیز از پا در می آورد و دور می اندازد دوستش با تعجب از او می پرسد: فکر می کنی با این کار از خرس گرسنه سریع تر خواهی دوید؟ او می گوید : از خرس سریع تر نخواهم دوید ولی از تو سریع تر خواهم دوید در این صورت خرس اول به تو می رسد و تو را می خورد و من می توانم فرار کنم!!!
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی....
حسین پناهی
" از دیروز بیاموز. برای امروز زندگی کن و امید به فردا داشته باش" .
آلبرت انیشتن
" برای اداره کردن خویش ، از سرت استفاده کن . برای اداره کردن دیگران ، از قلبت " .
دالایی لاما
یک مربی حیوانات سیرک می تواند با نیرنگی بسیار ساده بر فیل ها غلبه کند. وقتی فیل هنوز کودک است یک پایش را به تنه درختی می بندد بچه فیل هر چه تقلا می کند نمی تواند خودش را آزاد کند.. اندک اندک به این تصور عادت می کند که تنه درخت از او نیرومند تر است. هنگامی که بزرگ می شود و قدرت شگرفی می یابد تنها کافی است یک نفر طنابی دور پای فیل گره بزند و او را به یک نهال ببندد. فیل هیچ تلاشی برای آزاد کردن خودش نمی کند.
همچون فیل ها پاهای ما نیز اغلب اسیر بندهای شکننده اند. اما از آنجا که هنگام کودکی به قدرت تنه درخت عادت کرده ایم شهامت مبارزه را نداریم. بی آنکه بفهمیم تنها یک عمل متهورانه ساده برای دست یافتن ما به آزادی کافی است