تا سحر

 

  

 

تا سحر ای شمـــــــع بر بالیــــن

من امشب از بهر خدا بیدار باش

سایه غم ناگهان بر دل نشــــــست

رحم کن امشب مرا غمخوار باش

کام امیدم به خون آغشته شــــد

تیرهای غم چنان بر دل نشست

کاندرین دریای مست زندگی

کشتی امید من بر گل نشست

آه ! ای یاران به فریادم رسیـــــد

ورنه مرگ امشب به فریادم رسد

ترسم آن شیرین تر از جانم ز راه

چون به دام مرگ افتادم رســـــــــد

گریه و فریاد بس کن شمع من

بر دل ریشم نمک دیگر مــپاش

قـــصه بی تابی دل پـــــیش مـــــــن

بیش از این دیگر مگو خاموش باش

جز توام ای مونس شب های تار

در جهان دیگر مرا یاری نمانـــد

زانهمه یاران به جز دیدار مرگ

با کسی امید دیداری نمانـــــــــد

همدم من مونس من شمع مـــــــــن

جز توام در این جهان غمخوار کو

واندرین صحرای وحشت زای مرگ

وای بر من وای بر من یار کــــــو ؟

اندرین زندان من امشب شمع مـن

دست خواهم شستن از این زندگی

تا که فردا همچو شیران بشکنند

ملتــم زنجیــر هـای بنــــــــدگی

 

 

دکتر شریعتی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد