گلپونه ها

گلپونه های وحشی دشت امیدم وقت سحر شد
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد
من مانده ام تنهای تنها
من مانده ام تنها میان سیل غمها
گلپونه های وحشی دشت امیدم وقت جداییها گذشته
باران اشکم روی گور دل چکیده
بر خاک سرد و تیره ای پاشیده شبنم
من دیده بر راه شما دارم که شاید
سر بر کشید از خاکهای تیره غم

**********
من مرغک افسرده ای بر شاخسارم
گلپونه ها گلپونه ها چشم انتظارم
میخواهم اکنون تا سحر گاهان بخوانم
افسرده ام دیوانه ام آزرده ام


**********

گلپونه ها گلپونه ها غمها مرا کشت
گلپونه ها آزار آدمها مرا کشت
گلپونه ها گلپونه ها نامهربانی آتشم زد
گلپونه ها بی همزبانی آتشم زد

**********

گلپونه ها در باده ها مستی نمانده
جز اشک غم در ساغر هستی نمانده
گلپونه ها دیگر خدا هم یاد من نیست
همدرد دل شب ها به جز فریاد من نیست

**********

گلپونه ها آن ساغر بشکسته ام من
گلپونه ها از زندگانی خسته ام من
دیگر بس است آخر جداییها خدا را
سربر کشید از خاک های تیره غم

**********

گلپونه ها گلپونه ها من بی قرارم
ای قصه گویان وفا چشم انتظارم
آه ای پرستو های ره گم کرده دشت
سوی دیار آشناییها بکوچید
بامن بمانید بامن بخوانید

*********

شاید که هستی راز سر گیرم دوباره
آن شور و مستی را زسر گیرم دوباره 

                    

سحرگاه چون پنجره را گشودم تا نسیم سحر گاهی با زلفهای سرکش وجان ملتهبم بازی کند عطر گلپونه های وحشی مشام جانم را چنان سرشار ساخت

که بی اختیار به سالها قبل یعنی به زمان کودکیم باز گشتم همان دخترکی شدم که در کنار باریکه آبی به نام جوی که از نزدیک منزلشان میگذشت

با سبزه های نورس و گلپونه های وحشی درد دل میکرد

 همان دختر ساکت و آرامی که بازیهای کودکانه نیز شادمانش نمیساخت

سراسر وجودش غمی بود مرموز که هر روز غروب هنگام بهاران او را به کنار پونه های سر سبز میکشید 

سلام پونه ها سلام گلپونه ها امروز مامان با من قهر بود ..... وصبح نمیدانم چرا اخمهای پدرم باز نمیشد

حتی وقتی با دستهای کوچکم برای او چای میریختم به روی من لبخندی نزد

در عوض برادرم را .... ء

گلپونه ها.... مهری دختر همسایه با من بازی نمیکند چند روز است احساس میکنم که اگرپسر به دنیا می آمدم بهتر بود

و گلپونه ها با چشمهای مهربانشان آرام به درد دلهای کودکانه من گوش می سپردند و هر گز از پر گوییهای من نمیرنجیدند

مطمئن بودم که آنچه به آنها گفته ام برای همیشه در سینه های پاک و نازنینشان دفن میشود آری مطمئن بودم

 و آنها از همان اوان کودکی هر بهار سنگ صبور من بودند ومن چه بسیارها که به انتظارشان چشم به راه مانده ام

و اکنون در این سحرگاه روشن و دلپذیر بهاری با خود می اندیشم 

 در خود میگریم و افسوس میخورم که چرا نمیتوانم چون آن روزهای زود گذر و شیرین حتی به گلپونه ها نیز اعتماد کنم 

 آه چه سخت است بدین گونه تنها ماندن که حتی نسیم سحری نیز همراز نیست و محرم راز
قطعه شعر گلپونه ها را بدین مناسبت سروده ام


 هما میرافشار

نظرات 7 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:26 ب.ظ

خیلی قشنگ بود!

علیرضا یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:51 ب.ظ http://www.jesuismalade.blogfa.com

سلام وب زیباییی داری خوشحال میشم به منم سری بزنی در ضمن با اجازت من یکی دوتا مطلبتو برداشتم.

علیرضا شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:25 ب.ظ http://www.jesuismalade.blogfa.com

خوب بود
آپم رفیق بهم سر بزن به کردار من نکن تنهام.

پونه جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:52 ب.ظ http://pone73360.blogfa.com

دوباره سیب بچین حوا

من خسته ام . . .

بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند . . .


خسته ام نه اینکه کوه کنده باشم......دل کنده ام

از این دنیـــــــــــــــــــــا

سینا یکشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:40 ق.ظ

عالی

علی یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 01:48 ب.ظ http://humanismydesire.blogfa.com

ممنون عالی بود لذت بردم

وفا دهشالی سه‌شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1396 ساعت 01:45 ب.ظ

ممنونم . وبلاگتون مشکل منو حل کرد ...دنبال این شعر بودم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد