خرابه‌های خواب

 

 

 

 

یک عمر گذشت و بی تو تاب‌آوردم
بی‌چاره دلم را به‌عذاب‌آوردم
هر بار که طفلکی هوایت را کرد
او را به خرابه‌های خواب آوردم
 

هر جا که عشق هست، جفا و وفا یکی است

 

 

موج شراب و موج آب بقا یکی است
هرچند پرده هاست مخالف، نوا یکی است
خواهی به کعبه روکن و خواهی به سومنات  

از اختلاف راه چه غم، رهنما یکی است 

 این ما و من نتیجـﮥ بیگانگی بود 

 صد دل به یکدگر چو شود آشنا، یکی است
در چشمِ پاک بین نبوَد رسمِ امتیاز 

 در آفتاب، سایـﮥ شاه و گدا یکی است
بی ساقی و شراب، غم از دل نمی ‏رود  

این درد را طبیب یکی و دوا یکی است
از حرفِ خود به تیغ نگردیم چون قلم 

 هرچند دل دو نیم بود، حرف ما یکی است
صائب شکایت از ستم یار چون کند؟ 

 هر جا که عشق هست، جفا و وفا یکی است  

 

                                              صائب تبریزی

میلاد امام علی (ع) و روز پدر مبارک باد

 

  

 

ای فدای روی همچون ماه تو

گشته ام من واله و شیدای تو
تکیه گاه من تویی هان ای پدر

ای پدر کی میشوم همتای تو؟
گر تو می بینی که شعری گفته ام

دوست دارم پا گذارم جای تو
گرچه ، نتوان که جا پایت گذاشت

لیک رسوا می شود بدخواه تو
آب دریا را اگر نتوان کشید

میتوان نوشید از دریای تو
ای پدر با من بگو درد دلت

تا که من مرهم نهم غمهای تو
ای پدر پشت و پناه من تویی

پشت من گرم است از گرمای تو
ای پدر خونی که در پود من است

قطره قطره میکنم اهدای تو
روشنی بخش چراغ خانه ای

میستایم روح استغنای تو
کودکانت چون نهالی رسته اند

هست مادر مامن و ماوای تو
ای پدر روزت مبارک ای پدر

من چه دارم تا بریزم پای تو؟

میلاد امام علی) بر همگان مبارک باد

سخن بزرگان

 

" تمام افکار خود را روی کاری که دارید انجام می دهید متمرکز کنید .    

پرتوهای خورشید تا متمرکز نشوند نمی سوزانند "  . 

                                                                             گراهام بل

گر بدین سان زیست

 

  

 

گر بدین سان زیست باید پست  

من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم بر بلند کاج خشک کوچه بن بست... 

گر بدین سان زیست باید پاک  

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک...! 

 

احمد شاملو

تمرکز روی مشکل یا تمرکز روی راه‌حل

 

      

هنگامی ‌که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد. آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون ‌جاذبه کار نمی‌کنند. (جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی‌یابد و روی سطح کاغذ نمی‌ریزد.) برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب‌کردند. تحقیقات بیش‌از یک دهه طول‌کشید، 12میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنهاخودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می‌نوشت، زیر آب کار می‌کرد،روی هر سطحی حتی کریستال می‌نوشت و از دمای زیرصفر تا 300 درجه‌ سانتیگراد کار می‌کرد.

روس‌ها راه‌حل ساده‌تری داشتند: آنها از مداد استفاده کردند

این داستان مصداقی برای مقایسه دو روش در حل مسئله است. تمرکز روی مشکل(نوشتن در فضا) یا تمرکز روی راه‌حل(نوشتن در فضا با خودکار)

             

  

سکوت کن دلم

 

          

سکوت کن دلم !این جا سکوت, اجباری ست

 اگر چه حرف و غزل در نگاهمان جاری ست

 همیشه عشق, برایم سکوت و ابهام است

 شبیه دیدن او بین خواب و بیداری ست

چه قدر پیر شدم با مرور خاطره ها

 به ذهن خاطره هایم, سکوت غمباری ست

 دلم شکست و غزل مرد..اه, ای مردم !

چه قدر طعنه و زخم زبانتان کاری ست!

 اگر چه حرف و غزل نا تمام مانده ولی

 سکوت کن دلم!این جا سکوت اجباری ست

خواب

  

 

 

می‌خواهمت چنان‌که شب خسته خواب را
می‌جویمت چنان‌که لب تشنه آب را
محو توام چنان‌که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده‌دمان آفتاب را
بی‌تابم آن‌چنان که درختان برای باد 

 یا کودکان خفته به گهواره، خواب را
بایسته‌ای چنان‌که تپیدن برای دل 

 یا آن‌چنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی می‌آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی‌تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را 

 

                                                 قیصر امین‌پور

آینه ضمیر من جز تو نمی‌دهد نشان

 

 

نامدگان و رفتگان، از دو کرانه زمان
سوی تو می‌دوند، هان ای تو همیشه در میان
در چمن تو می‌چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می‌پرد باز سپید کهکشان
هرچه به گرد خویشتن می‌نگرم درین چمن
آینه ضمیر من جز تو نمی‌دهد نشان
ای گل بوستان سرا از پس پرده‌ها درا
بوی تو می‌کشد مرا وقت سحر به بوستان
مست نیاز من شدی، پرده ناز پس زدی
از دل خود بر آمدی، آمدن تو شد جهان
آه که می‌زند برون، از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو می‌کشد کمان
پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم می‌شنویم بوی جان
پیش تو، جامه در برم نعره زند که بر درم
آمدنت که بنگرم گریه نمی‌دهد امان

  

                                                                                          سایه

همدردی

 

 

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود . موش لب‌هایش را لیسید و با خود گفت :«کاش یک غذای حسابی باشد. اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسی که می‌رسید،می گفت: «توی مزرعه یک تله موش آورد‌ه‌اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . .». مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: «آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد». میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سر داد و گفت: «آقای موش من فقط می‌توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می‌دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود. موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: « من که تا حالا ندیده‌ام یک گاوی توی تله موش بیفتد!» او این را گفت و زیر لب خنده‌ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد. سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟

در نیمه‌های همان شب، صدای شدید به همخوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود بلکه مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت. وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست. مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد می‌کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد . روزها می‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدترمی شد تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانات زبان بسته‌ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!