دوستی

 

 

پسری در خردسالی با درختی هم بازی بود.همانطور که درخت رشد می کرد پسر هم بزرگ می شد تا اینکه روزی پسر غمگین نزد درخت رفت و گفت: من پول لازم دارم !

درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری.

آن وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد به نزد درخت بازگشت و گفت می خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم.

درخت گفت: شاخه هایم را قطع کن. آنها را ببر و خانه ای بساز.

و آن پسر تمام شاخه های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت تر از همیشه برگشت و گفت: می دانی؟ من از همسر و خانه ام خسته شده ام و می خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله ای برای مسافرت ندارم.

درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و ازمن قایقی بسازو روی آب بینداز و برو.

پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود. 

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
کمال یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 01:38 ب.ظ http://www.just4u.33ir.com/

وبلاگ قشنگی داری . به ما هم سر بزن

>>>انعکاس آب<<< شنبه 16 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 04:59 ب.ظ http://enekaseab.blogsky.com/

خییییییلی قشنگ بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد