شعری از شهریار

 

 

 

 

از زندگانیم گله دارد جوانیم 
شرمنده‌ی جوانی از این زندگانیم 

 
دارم هوای صحبت یاران رفته را 
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم  


پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق 
داده نوید زندگی جاودانیم  


چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر 
وز دور مژده‌ی جرس کاروانیم 

 
گوش زمین به ناله‌ی من نیست آشنا 
من طایر شکسته پر آسمانیم 

 
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند 
چون میکنند با غم بی همزبانیم 

 
ای لاله‌ی بهار جوانی که شد خزان 
از داغ ماتم تو بهار جوانیم  


گفتی که آتشم بنشانی، ولی چه سود 
برخاستی که بر سر آتش نشانیم 

 
شمعم گریست زار به بالین که شهریار 
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

 
نظرات 2 + ارسال نظر
دریا چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 01:32 ب.ظ http://www.daryaadel.blogsky.com

سلام.
وب زیبایی داری.
به دل نوشته های منم یه سر بزن.
خوشحال میشم.

علی پنج‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:28 ق.ظ http://sahargaheomid.blogsky.com

حالت سوخته را سوخته دل داند و بس
شمع دانست که جان دادن ژروانه ز چیست


توحید شیرازی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد