هرگز نگو هرگز

پل الوار، اسم مستعار اوژن گریندل (Eugene Grindel ) ، شاعر سوررئالیست و مبارز فرانسوی است. اشعار مقاومت پل الوار درحین اشغال فرانسه ازطریق فاشیسم آلمان و اشعاربعدازجنگ جهانی دوم او، درنظر شعرشناسان، از بهترین سروده های مدرن قرن بیستم درجهان هستند. منقدین چپ مینویسند که او گرچه شاعری سوررئالیست بود ولی زیر تاثیر تجربه های تاریخی - اجتمایی، احساس آگاهانه سیاسی درشعرنمود.

از جمله اشعار و کتابهای مشهور پل الوار : وظیفه و شورش – بمیر و بشو !-عشق و شاعر – آزادی – هفت شعر عاشقانه در جنگ – اشعاری برای صلح – ما و درد – پیروزی در گاف – جریان طبیعی – سرودی کامل – کتابی باز- و زندگی مستقیم- هستند. در کتاب مجموعه شعرزندگی مستقیم “ ، الوار مینویسد که مبارزه با نظم بورژوازی باید زیر شعار اتحاد صورت گیرد.  

 

 

تو را دوست می‌دارم
تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم .
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب می‌شود
و برای نخستین گل‌ها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم .
بی تو جز گستره‌ یی بی‌کرانه نمی‌بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آیینه‌ی خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.
تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانه‌گی‌ات که از آن من نیست
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
می‌اندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشید رخشانی که بر من می‌تابی هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزند
در این بیشه‌زار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدی ربیعی شنبه 14 دی‌ماه سال 1387 ساعت 03:43 ب.ظ http://www.roozmarg.blogsky.com

سلام

لذت بردم از این شعر زیبا

ممنون

موفق باشی

پیمان شنبه 14 دی‌ماه سال 1387 ساعت 04:46 ب.ظ http://aftabgardan.iranblog.com/

با سلام
چنانچه مایل به تبادل لینک با من هستید ابتدا وبلاگ مرا با نام شعر امروز در وبلاگ خود لینک کنید بعد در وبلاگم به من اطلاع دهید تا بلافاصله شما را لینک کنم.
با تشکر

for you دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1387 ساعت 09:18 ق.ظ

کشیشی در یک صبح به قصد شکار حرکت کرد وبعد از ساعتی ،چند کبک با تفنگ خود زد.در راهش به سوی مقصد،با یک خرس خاکستری روبرو شد.کشیش هیجان زده از درختی بالا رفت .چشمانش را به آسمان دوخت وگفت:ای خدایا!آیا تو دانیال را از کمینگاه شیر نجات ندادی؟ هم چنین یونس را از شکم نهنگ ؟ آه !خدایا استدعا می کنم مرا هم نجات بده!ولی خدایا،اگر نمی توانی به من کمک کنی لطفا" به آن خرس هم کمک نکن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد