دیر زمانیست که به گذشت زمان می نگرم، هر چه پیشتر می روم انزوا و تنهایی بیشتری را می طلبم تا شاید خود را بیشتر دریابم،
ولی افسوس ...
انگار که خود را گم کرده ام.
تنهایی را می پسندم تا شاید روحم را شکل دهم.هر چند نباید یادم برود که زندگی قصه ای سرشار از خشم و هیاهو که بی معنا سپری می شود نیست بلکه اندیشه ای طولانیست، تفکر را می طلبد. افکاری را می جویم تا شاید مرا به راهی رهنمود سازد که شاید زندگی ام را دگرگون سازد، راهی دقیق تا شاید آنچه را که آوایش درونم ندا سر می دهد با دیگران بازگو کنم، شهامت گشودن قلبم و سخن گفتن از درد را داشته باشم. دردی که شاید هیچ کجا جز خلوت خودم و با هیچ کس جز خدای خود- خدایی که ساخته ذهن و فکر من است-نتوانم بازگو کنم. گویی شیرینی این گفتگو در خلوت است که مرا بیشتر در درد و رنج فرو می برد.
حتی اگر تنها ترین تنها شوم باز خدا هست