پایان سخن

 

برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران
 

 

 

یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم 

پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک برآمدیم و بر باد شدیم
 

خیام

چنانکه گویی ......

 

 

 

برقص 

 چنانکه گویی کسی تو را نمی بیند 

 عشق 

 بورز چنانکه گویی هرگز آزرده نشده ای  

بخوان 

 چنانکه گویی کسی تو را نمی شنود  

زندگی کن 

 چنانکه گویی بهشت روی زمین است

می ترسم از پدرم بزرگتر بشم

 

 

فیلسوفی می گفت: 

‌وقتی من به دنیا اومدم پدرم ۳۰ سالش بود یعنی سنش ۳۰ برابر من بود

و وقتی من ۲ ساله شدم پدرم ۳۲ ساله شدیعنی ۱۶ برابر من

و وقتی من ۳ ساله شدم پدرم ۳۳ ساله شد یعنی ۱۱ برابر من

و وقتی من ۵ ساله شدم پدرم ۳۵ ساله شد یعنی ۷ برابر من

و وقتی من ۱۰ ساله شدم پدرم ۴۰ ساله شد یعنی ۴ برابر من

و وقتی من ۱۵ ساله شدم پدرم ۴۵ ساله شد یعنی ۳ برابر من

و وقتی من ۳۰ ساله شدم پدرم ۶۰ ساله شد یعنی ۲ برابر

من می ترسم اگه ادامه بدم از پدرم بزرگتر بشم

 

حالمان بد نیست

 

 

 

 

 

حالمان بد نیست ، غم کم میخوریم

کم که نه هر روز کم کم میخـــــوریم

آب میخــواهم ســــــــرابم میدهند

عشــــق می ورزم عــذابم میدهند

خود نمــــــیدانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نکـــــــــــــردی آفتاب ؟

خنـــــــجری بر قلـــــب بیمارم زدند

بیگــــــــــناهی بــــودم و دارم زدند

ســــنگ را بستند و سـگ آزاد شد

یک شـــــــبه بیـــــداد آمد داد شد

عشــــق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیــشه زد بر ریـــشه اندیــــشه ام

عشق اگر اینست مرتد میشـوم

خوب اگــر اینست مــن بـد میـشوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافــــــرم دیگر مسلـمانی بس است

در مـــــیان خلــــق سردرگــم شدم

عاقـــــبت آلـــــــــوده مــردم شـدم

بعد ازین با بی کســـی خــــو میکنم

هـرچـــــــه در دل داشـــتم رو میکنم

من نمی گویم دگر... گفتن بس است

گفتن اما هیــچ ...نشنفتن بس است

روزگارت بــاد شــــیرین ، شـــاد بــاش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

فردا را از امروز تند تر بدو

 

 

 

 

شیر افریقایی هر شب که می خوابد می داند که فردا باید از کند ترین غزال افریقایی کمی تند تر بدود تا از گرسنگی نمیرد.

وغزال آفریقایی هر شب که می خوابد می داند که فردا باید از تند ترین شیر آفریقایی کمی تند تر بدود

 تا کشته نشود .

مهم نیست که تو شیر هستی یا غزال مهم این است که فردا را از امروز تند تر بدوی

روز تولد من

 

چه لطیف است حس آغازی دوباره،
 

و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس...  

و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن!   

 

 

 

 دوم آذر ماه 

   

کسی هلم داد و  

بند ناف مرا برید و 

 گره زد به روشنایی مهتاب 

 دلم گرفته بود و  

اولین ترانه بوی شور گریه را می داد 

 

خوشبختی ما

 

 

خوشبختی ما در سه جمله است 

  

تجربه از دیروز ، استفاده از امروز ، امید به فردا  

 

ولی ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم.   

 

حسرت دیروز ، اتلاف امروز ، ترس از فردا  

 

 

دکتر علی شریعتی

شعری زیبا از مهرداد اوستا (محمد رضا رحمانی)

این شعر و تصنیف زیبای اون رو همه ی ما حداقل یک بار خوندیم و شنیدیم.

 

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

 

                                    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده.

من این داستان رو از زبان استاد ادبیات دوره ی پیش دانشگاهیم که  از اساتید دانشگاه هستند شنیدم

و به دلیل زیبا ، غم انگیز و جالب بودن ، این جا برای شما بازگو می کنم . 

                                    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ   

                                 

                                               

مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند.

دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.

دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند .

ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود .

تا اینکه یک روز  مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...

مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود.

سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه .

در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود .

و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد.

اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید. 

 

 

حالا یک بار دیگه شعر رو بخونید ...

                              

حرف دل

 

چو نی می‌نالم از داغ جدایی
دریغا ای نسیم آشنایی
چنان گشتم غبارآلود غربت
که نشناسم که خود بودم کجایی.

****

من آن ابرم که می‌خواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه دارد
دل تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می‌گذارد …

****

شکفتی چون گل و پژمردی از من
خزانم دیدی و آزردی از من
بد آوردی، و گرنه با چنین ناز
اگر دل داشتم می‌بردی از من!

****

دلم گر قصه گوید، اینک آن گوش
لبم گر بوسه خواهد، این لب نوش
اگر شب زنده دارم، این سر زلف
چو خوابم در رباید، اینک آغوش

****

سحرگه در چمن خوش رنگ شد گل
نگاهش کردم و دل تنگ شد گل
به دل گفتم که نازست این، میندیش
چو دستی پیش بردم، سنگ شد گل.

 

 

ه . الف. سایه

تصویر ذهنی

  

شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آندو را به عنوان دو نمونه ازمسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود


 در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند.. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.

هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». اما بیش از آنچه باور دارید «می توانید» انجام دهید