سخن بزرگان

 راستی و درستکاری را برترین جا بگذار

 اگر براه خطا رفتی از برگشتن مترس .

 نادار باش و خرسند . دارا باش فروتن

 طبیعی رفتار کردن بهترین شیوه آداب دانی است

 

                                                        

                                                          کنفوسیوس

سقراط و جوان

می گویند که جوانی کم شور و شوق نزد سقراط رفت و گفت:" ای سقراط بزرگ آمده ام که از خرمن دانش تو خوشه ای برگیرم."فیلسوف یونانی جوان را به دریا برد، او را به درون آب کشانید و سرش را 30 ثانیه زیر آب کرد.وقتی که دست خود را بر داشت تا جوان سر از آب برآورد و نفس بکشد،سقراط از او خواست که آنچه را خواسته بود تکرار کند.جوان نفس زنان گفت:" دانش، ای مرد بزرگ".سقراط دوباره سرش را زیر آب کرد و این بار چند ثاینه بیشتـر.بعد از چند بار تکرار این عمل، سقراط پرسید: " چه می خواهی" جوان که از نفس افتـاده بودبه زحمت گفت: "هـوا. هـوا مـی خواهم"سقراط گفت: " بسیار خوب، هر وقت که نیاز به دانش را به قدر نیاز به هوا احساس کردی ،آن را به دست خواهی آورد."هیچ چیز جای عشق و علاقه را نمی گیرد.شور و شوق یا عشق و علاقه نیروی اراده را بر می انگیزد.اگر چیزی را از ته دل بخواهید نیروی اراده دستیابی به آن را پیدا خواهید کرد.تنها راه ایجاد چنان خواست هایی تقویت عشق و علاقه است.

سخن بزرگان

خوشبختی و موفقیت ، اموری درونی هستند که ما آنها را به قلمروی تعهدات زندگی آورده ایم ، نه چیزی که از بیرون آورده باشیم

 آزادترین انسانهای روی زمین کسانی اند ، که از آرامش درونی بر خوردارند .

 همه روز ما ، با اندیشه ما شکل می یابد نکته این است : " به چه فکر می اندیشی ؟

                                                                                      

                                                                                 وین دایر

سخن بزرگان

برتری همیشه منفور بوده است ، و هنگامیکه برتر از همه ای بیشتر منفوری .

                                                                           گراسیان

هنر ، قدرت و توانایی نیست بلکه تسلی خاطر است .

                                                                       توماس مان

آینده از آن کسانی است که به استقبالش می روند .

                                                                    فردریش نیچه

وفا

وفای شمع را نازم که بعد از سوختن         به صد خاکستری در دامن پروانه میریزد

نه چون انسان که بعد از رفتن همدم                گل عشقش درون دامن بیگانه میریزد

از شیخ ابو سعید

شیخ ابوسعید، یکبار به طوس رسید، مردمان از شیخ خواستند که بر منبر رود و وعظ گوید . شیخ پذیرفت . مجلس را آراستند و منبرى بزرگ ساختند. از هر سو مردم مى‏آمدند و در جایى مى‏نشستند .چون شیخ بر منبر شد، کسى قرآن خواند. جمعیت، همچنان ازدحام مى‏کردند تا آن که دیگر جایى براى نشستن نبود. شیخ همچنان بر منبر نشسته بود و آماده سخن. کسى برخاست و فریاد برآورد: خدایش بیامرزد هر کسى را که از جاى خود برخیزد و یک گام فراتر آید . شیخ چون این بشنید، گفت: (( و صلى الله على محمد و آله اجمعین.)) و از منبر فرود آمد . گفتند: یا شیخ!جمعیت از دور و نزدیک آمده‏اند تا سخن تو بشنوند؛ تو ترک منبر مى‏گویى؟ گفت: (( هر چه ما مى‏خواستیم که بگوییم و آنچه پیامبران گفتند، همه را آن مرد به صداى بلند گفت . مگر جز این است که همه کتب آسمانى و رسالت پیامبران و سخن واعظان، براى این است که مردم، یک گام پیش نهند؟ )) آن روز، بیش از این نگفت.

برگرفته از: اسرار التوحید، ص 216، با کمى تغییر در الفاظ

حضرت علی ع

هیچکس شوخى نکرد، مگر آن که، با پرداختن به شوخى، پاره‏یى از عقل خود را به دور انداخت.

عید مبعث مبارک

                                       عید مبعث مبارک


با او صحبت کرد ....

 از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟»
پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید» 
لبخندی زد و پاسخ داد:
« زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟»
من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟» 
جواب داد....
« اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند»


«اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»


«اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند»


«اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند»


دستش دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....
سپس من سؤال کردم:
«دوست داری که انسانها چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»
پاسخ داد:
« اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند»


« اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند»
«اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»


« اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند»


« یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است»


« اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند»


« اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند»


« اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند»


باافتادگی  گفتم:
« از وقتی که به من دادید سپاسگذارم»
و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟» 
لبخندی زد و گفت...

«فقط اینکه بدانند خدا اینجا ست»
« همیشه»